آریو مانیا :
دانشگاهای نظامیه در سده پنجم با آماجِ پرورشِ نیروهای کارآمدِ سیاسی و مذهبی و چالش با آموزه های دشمنانِ خلافتِ عباسی، با چاره اندیشیِ خواجه نظام الملکِ توسی، فرزینِ ایرانیِ ترکانِ سلجوقی، در بغداد و نیشابور و شماری از شهرهای ایران بر پا شدند. افزون بر دو آماجِ یاد شده، خویشکاریِ دیگری نیز داشتند: کاستن از خشونت و قشری گریِ تسنن سلفی و ایرانی پسند کردنِ آن، و همزمان کاستن از تندروی های آموزه های دشمنانِ دستگاه خلافت، به ویژه اسماعیلیانِ گنوستیک، و سنی نما و عرب پسند جلوه دادن این آموزه ها.
منید به این نکته برمینمایاند که چرا نظام الملکِ شافعی مذهب، پس از گردنباری و واداشتنِ تازیانِ حنفی و مالکیِ بغداد در بنیادگذاریِ نظامیه ها، با همه پیورزیشان در بیزاری از دانش و دانشگاه و همچنین آموزه های گنوسی، برای نشان دادنِ پیروزی اش بر خلیفه عباسی، در بازگشائیِ نظامیه ها از رهگذرِ سلجوقیانِ حنفی، این سنّیان نیمه گنوستیکِ ترک بهره گرفت و با فراخواندنِ ً پراکندگانِ شافعی مذهب در پی لعن بر اشاعره و شافعیه در خراسان در زمان عمیدالملک کندری، وزیرِ حنفی ً به نیشابور، نظامیه این شهر را به امام الحرمین جوینی، بزرگِ ائمه شافعیه که پس از چهار سال دورکردنِ او از خراسان و گسیل به مکه و مدینه به جرم شافعی بودن، به شهر خود بازگشته بود واسپرد.
امام الحرمین ، این برجسته ترین متکّلم اشعری زمان خود و رنج کشیده از کشمکش های گروه های گوناگون مذهبی در سده پنجم کوچی، در برنامه آموزشی نظامیه نیشابور، شاخه های گوناگون مانند فقه، کلام، تصّوف، و هم دانشهائی همچون طبیعیات، فلسفه و منطق نهاده و به شاگردانش در گفت وگوها و چالشها در پرسمانهای فلسفی، دانشی و دینی آزادی داده بود، چنانکه شاگردانی که از این دانشگاه بیرون آمدند این راهکارِ پیروز او را نشان می داد.
ابو حامد امام محمد غزالی در چنین سپهر آموزشی و در کنارِ دانشجویان بر جسته دیگری همچون ابوالحسن کیا هراسی، ابومظفّر خوافی، ابومظفّر ابیوردی و ابوالقاسم حاکمی در نظامیه نیشابور پرورش یافت و زود بربالید، چنانکه همراه کیا هراسی و خوافی، در شمار شاگردان ویژه امام الحرمین در آمد تا او در باره شان بگوید: ً غزالی دریائی است بی پایان، و کیا شیری است دمان، و خوافی آتشی است سوزان، پس صفت بارز خوافی تحقیق و صفت بارز غزالی حدس و صفت بارز کیا بیان است.ً
غزالی به هر روی تنها به آموزشهای نظامیه بسنده نکرد و ریاضی را نزد خیام، بر جبسته ترین دانشمند زمان و فیلسوف آگنوستیست و اصول نظری عرفان را نزد ابوعلی فارمدی، شیخ الشیوخ زمان و گسترش دهنده گنوستیسیسم بی رفض در خراسان آموخت بی آنکه به جایگاه عارفان و الهام گرفتن از عالم بالا همچون آنان دست یابد، آنچه که بر آشفتگی شخصیّت او افزود. او چنانکه گفته اند درونی ناآرام و همزمان باور به خودی شگفتی برانگیز داشت.
پس از درگذشت امام الحرمین در ۴۷۸ کوچی، کیا هراسی بر جای او می نشنید و غزالی در سن ۲۸ سالگی به لشکرگاه نظامی نیشابور پیوست. با آنکه آوازه او در جهان اسلام پیچیده بود، بودن در لشکرگاه درنگی بود که دانشهای آموخته اش نزد خیام و فارمدی را پیشکش فرمانروایان ترک و تازی کند. افزون بر این برای او همچنین درنگی بود تا از چندوچون سیاست آن روزگار آگاه شود.
اردوگاه نظامی نیشابور، به راستی کانونی بود برای برکشیدن دانش آموختگان بر جسته نظامیه و پرورش آنها در کادرهای سیاسی، قضائی و آوازه گری برای ترکان سلجوقی. کار او چنان پیش رفت که نظام الملک او را در سال ۴۸۴ کوچی با فرنام ً زین الدین و شرف الائمه ً به استادی کرسی کلام در نظامیه بغداد برگماشت. استادی نظامیه بغداد در سنّ ۳۴ سالگی تا پیش از او به کسی با این سنّ و سال داده نشده بود.
نظام الملک در ۴۸۵ از جهان رخت بر می بندد و تا آنگاه غزالی استادی برجسته در نظامیه شده بود و افزون بر آموزشهای دینی در پرسمانهای سیاسی و کشورداری نیز دیدگاه او را می خواستند و از او می پرسیدند.
غزالی پس از مرگ نظام به برجسته ترین دیدگاه پرداز ً مشروعیتً بخشِ خلافت اسلامی عباسیان و بزرگترین ستیهنده فیلسوفان و گرایشهای گنوستیک ستیزه جو با دستگاه خلافت پرآوازه گشت و با راهکارها و سیاست گذاریهایش برای نظامیه های سراسر قلمرو خلافت، مرگبارترین بازدارنده در راه پیشرفت دانش و فلسفه شد و نه تنها برای زمان خود که برای سده های دیریاز پس از خود تا امروز که فلسفه، پشتوانه بزرگ دانش و پیشرفت برای همیشه از کانونهای دانش رخت بربست. او کار ستیزِ پیورزانه را به ویژه با باطنیان و فیلسوفان تا جائی رساند که در سالهای گوشه نشینی خود هم از صدور فتوای کشتن آنها بازنایستاد.
او مرد ایمانیِ ستیزه جو و دگراندیش کشی بود که در نبیگهائی که می نوشت سازمایه های دگراندیش کشی را برای سده های پس از مرگ خویش دیدگاه پردازی کرد به ویژه در نوشته هائی همچون حماقت اهل باطن، کیمیای سعادت به فارسی و مکاتیب فارسی، مقاصدالفلاسفه و تهافت الفلاسفه.
او همواره گرایش بدین داشت که با سیاسی قلمداد کردن باطنی ها و فیلسوفان بتواند آنها را به آسانی ًتکفیر ً و ً فتوایً کشتنشان را بدهد. پر بیراه نیست که همه نوشته های او را دستورنامه های سرکوب دگراندیشان بدانیم.
و شگفت تر اینست که او تا همین چندی پیش به پرسش خردِ سنجشگر گرفته نشده بود و به سنجش در نیامده بود و هنوز و بیشتر جای آن دارد که شناخته شود(یادمان نمی رود که ًشورای انقلاب فرهنگی بر آمده از انقلاب و همچنین رهبرِ انقلاب، خمینی، ولی فقیه نخستِ تئوکراسی شیعی و بویژه ولی فقیه دوم آن، خامنه ای، تنها سرنمونِ درخشانشان در تاریخ ایران همین امام محمد غزالی بوده است، ستیزِ پیورزانه ولی فقیه با فلسفه و دانشهای ً باختریً و جایگزینی آن با چیزی که هنوز پدیدار نشده یا همان ً فلسفه و دانشِ اسلامیً است.)
بنابراین نخست در سده پنجمِ کوچی و سپس در همه سده های پس از آن دستگاه سرکوب دگراندیشان به یاری و پشتوانه قدرت سیاسی، دستگاه سرکوبِ فیزیکی سلجوقیان، از دانشگاه های نظامیه که با راهکارِ نظام الملک، فرزینِ ملکشاه سلجوقی برپا شده بودند و با گزینشِ ابوحامد امام محمد غزالی از سوی نظام الملک، نخست به استادیِ کرسیِ کلام و سپس به سرپرستیِ نظامیه بغداد که بزرگترین کانونهای آن در قلمرو سیاسیِ سلجوقیان، نظامیه های نیشابور و بغداد بودند آغاز شد.
نخست فلسفه و سپس دانشهای زاستاری(طبیعی) و آموزگاران و استادانِ آنها از نظامیه ها بیرون رانده شدند و نظامیه ها تنها به آموزش کلام و فقه و آموزشهای دینی پرداختند و به آهستگ عرفانِ نظری نبز از نظامیه ها رخت بربست. امام محمد غزالی پس از مرگِ ملکشاه و نظام الملک که در یکسال روی داد از چیره ساختنِ سیاسی و راهکارِ دانش ستیز و پیورزانه خویش دست برنداشت و تا بدان جا پیش رفت که باطنی های اسماعیلی و فیلسوفان را ًتکفیرً می کرد و برای کشتارِشان ً فتوا ً صادر می نمود.
این بزرگترین و مرگ آورترین یورش دستگاه سرکوبِ معرفتی بود که پس از آن تا نزدیک به هزار سال بر سپهرِ دانشِ ما چیره شد و دانشگاه از چمارِ راستینِ خود تهی گشت و دیگر نتوانست جانی دوباره بگیرد و کمر راست کند و بر پای پر توانِ خویش همچون پیش بایستد و درخششهایِ سده های سوم و چهارم را بازیابد و در آن راستا ببالد و ایدون، اینگونه به ما خوار بگذاشتند و بدینسان فلسفه را در ایران برای همیشه در کام نیستی فرو بردند.
هیچ دانشی همانندِ فلسفه پشتوانه دانشها و پژوهشهای دانشهای دیگر نیست و در هر دانشگاهی که فلسفه را از دری بیرون کنید از درِ دیگری نادانی و دگماتیسم(قشری گری) با نامهائی همچون فقه، کلام و عرفانِ نظری به درون می آیند و ریشه دانش را می خشکانند. فلسفه، آزادیِ اندیشیدن و گفت و گو در باره همه پرسمانهای چالشیِ آدمی در آزمونهای زندگیِ خویش است و گستره پهناوری را از هستی شناسی(انتولوژی) و شناخت شناسی(اپیستمولوژی) در بر می گیرد، هستی و نیستی، بود و نبود و نمود را به پرسش و سنجشِ خرد می گیرد، به کوچکترین ذره ها تا بزرگترین کهکشانها، به راستین ترینِ راستی ها تا پریش پنداشت ترینِ پریش پنداشت ها می نگرد، آنها را وامیکاود و در آنها می پژوهد و همواره به یاریِ خرد و آزمون، درستی و نادرستی، راستی و ناراستی آنها را می آزماید.
هیچ جنبشٍ روشنگرانه ای رخ نخواهد داد اگر پشتوانه تنومند، استوار و پایداری از فلسفه نداشته باشد.
از سده پنجمِ کوچی فلسفه، تنها از سوی شریعت با پشتوانه قدرتِ سیاسی سرکوب نمی شد و به ستیزِ یکسویه گرفته نمی شد و بویژه دو گرایشِ بزرگِ فلسفه در ایران، یکی فلسفه ای که دهری شناخته می شد و نماینده برجسته و درخشانِ آن، دانشمند – فیلسوف محمد زکریای رازی بود و دیگری که آکنوستیسیسم(ندانم گرائی) بود و برجسته ترین نماینده اش دانشمند – فیلسوف و بی گمان بزرگترین پرسشگر در تاریخ اندیشه ایرانی، خیام نیشابوری بود از سوی باطنی های اسماعیلی که پرآوازه ترین نماینده آن ناصرخسرو قبادیانی بود و همچنین ارسطوئیانِ اسلامی که ابونصر فارابی، سجستانی و پورسینا بزرگترینشان بودند و عرفانِ نظریِ محیی الدین ابن عربی و عارفانِ ذوقی – ادبی بویژه خراسانی همچون فرید عطار نیشابوری و مولوی بلخی که خود همه زیر سرکوبِ دستگاه خلافت عباسی و ترکان سلجوقی و خوارزمشائی بودند، نیز به ستیزِ نابرابر و گاه دشنام گرفته می شدند.
در این نزدیک به هزاره تیره اندیشی، فلسفه ایرانی را به خاکِ نژند فرود آوردند و فقه، کلام و عرفان را به ابرِ بلند فراز برکشیدند. فقه و کلام که بیشتر به عربی نوشته می شد و درونمایه آنها هم یا روایت ها و حدیث ها و یا درهم آمیزیهائی از کلام، عرفان و منطق ارسطوئی با خوانشِ اسلامی بودند که به کار دینورزان، ملایان و روحانیان و حوزه های آموزشیِ و کلاسهای دانشکده الاهیات آنها میآمدند.
برخی نیز کلام و عرفان را در هم آمیختند و نام آنرا فلسفه گذاشتند و خود را فیلسوف نامیدند همچون ملا هادی سبزواری و سهروردی که شوخی تلخی است به همان اندازه که عبدالکریم سروش را فیلسوف می خوانند و کلپتره های اسلامی اش را فلسفه.
دیوانهای شعر با درونمایه عرفانِ ذوقی – ادبی به فارسی نوشته می شدند و گوهرِ زبانِ فارسی را برای سرودنِ زیباترین و خیال برانگیزترین سروده ها و غزلهای عارفانه و عاشقانه با درخششی چنان خیره کننده سفتند که دربارهای شاهانِ ترک و ایلخانهای مغول هم بدان می بالیدند و از این رهگذر به پایداری، بالندگی، توانمندی و گسترشِ زبانِ فارسی یاری رساندند. درود بر آنها باد اما…
با آنکه عرفان چه در گونه سکتی و بازاریِ اش و سازمانیافته اش، خانقاهی و صوفیانه اش، ریاورزانه و زاهد نمائی اش…..و چه در گونه خود سوختن و از خاکستر خویش پرگشودن و به سوی او پرواز کردن تا پیوستن به او تا به سرمدی دست یافتن، و تمنای بیمرگی را تسلی دادن و گریز از پذیرشِ ناگزیرِ مرگ……وچه در زربافتی از ذوقِ زیبائی شناختیِ ایرانی با هزار رشته نهان و آشکار با شخصیت ما و فرهنگِ ما پیوند دارد، اما پیشِ پائی به چراغشان روشن نشد و به گشایش اندکی از دشواریهای زیستِ فردی و همگانیِ زمینی و اینجهانی یاری نرساند و شریعت در پناه آن به بازآفرینیِ سنتی و ً نواندیشانه ً به گونه موذیانه پرداخت.
به هر روی، باید امیدوار بود روزی در آینده، که ایران دیگر کنام گرگ – روباهانِ شیعی نباشد و فروغ دروغ کاستی گیرد، دانشگاهای ایران دوباره شکوه شارستانی خویش را بازیابند و طراوت گلهای گندیشاپور را به یاد آورند و فلسفه در جایگاه شایسته خویش بنشیند تا پشتوانه تنومند و استواری برای دانشهای زاستاری و به ویژه انسانی شود و رازی ها، روزبه پوردادویه ها، خیام ها و خوارزمی ها و که ها و که ها ی دیگری بیافریند.
استکهلم – ۶ فوریه ۲۰۱۸