نو کانتی ها،- مخالف سوسیالیسم و ماتریالیسم دیالکتیکی.

 

آرام بختیاری :

neukantism.نو افلاتونی

نو کانتی ها؛ نیم قرن میان مارکسیسم و فاشیسم.

نوکانتی ها (1914-1870م)، جریانی آلمانی در فلسفه متکی به اندیشه های کانت(1804-1724م) و انتقادگرایی وی. آنها مدعی بودند که از طریق رجوع به نظرات کانت میتوان بر بحران فلسفه بورژوازی و روند پیروزی کمونیسم غالب شد. این جریان عکس العملی نیز بود به جنبش ایده آلیسم آلمانی؛ که همزمان شد با تشکیل کمون پاریس و شدت مبارزات طبقاتی در جوامع در حال صنعتی شدن. نوکانتی ها بعد از شکست فلسفه “ایده آلیسم آلمانی” به دنبال راه سومی در پایان قرن 19 میلادی بودند. آنها میان: شکاکی تاریخی، و پوزیویتیسم ماتریالیستی در جستجوی روش و متد انتقادی کانت پرداختند. نوکانتی گرایی، فلسفه پایان بورژوازی، ضد سوسیالیسم علمی و در رابطه با بورژوازی کلان آلمان؛ علیه پرولتاریای مبارز بین المللی و با حمایت و اتحاد ارتجاع فئودالی بوجود آمد و مهم ترین فلسفه آنزمان اروپا بطور موقت شد.

نوکانتی، مکتبی فلسفی-آلمانی بود که ریشه هایش به میانه قرن 19 میلادی میرسید و با دوکتاب: لیبمن(کانت و مقلدان)، و لانگه(تاریخ ماتریالیسم) مطرح شد. عنوان نوکانتی مدتی به معنی جانبداری از یک جریان فکری جزمی و غیرمفید بکار میرفت. منتقدین و مخالفین، آنرا فلسفه اتوریته و الفاظ التقاطی می نامیدند. نوکانتی ها متکی به جنبه های: ذهنی، ایده آلیستی، متافیزیکی، لاادری فلسفه کانت و مخالف تمایلات ماتریالیستی آن در علوم انسانی بودند. فلسفه نوکانتی ذاتا بیان منافع بورژوازی لیبرال بود. هدف آن ممانعت از ماتریالیسم فلسفی؛ بدون مزاحمت برای تحقیقات دقیقه در علوم طبیعی و تجربی بود. این جریان میبایست در علوم اجتماعی مانع عبور به ماتریالیسم تاریخی میشد، ولی ادامه تاثیرات مذهبی خردگریز را تضمین میکرد. نوکانتی ها نقش مضر خود بشکل بنیاد اپورتونیسم و رویزیونیسم در جنبش کارگری را از طریق تئوریسین هایی مانند: آدلر، فرلندر، و برنشتاین بعهده گرفتند و مدعی سوسیالیسم اخلاقی بودند.

با وجود کوشش های نظری نوکانتی ها، امپریالیسم و کاپیتالیسم بعد از جنگ جهانی اول بار دیگر به بحران دوره ای خود رسیدند، به این دلیل افکار ارتجاعی و خرد گریز بورژوازی لیبرال نوکانتی در تنگنا قرار گرفت. نوکانتی ها بشکل غلط یا عمدا تئوری تکامل داروین در مورد گیاهان و جانوران را به جامعه انسانی نیز بسط دادند و مدعی شدند کاپیتالیسم نیز همیشه در حال رشد و تکامل است؛ بدون توجه به بحرانهای تواتری و سیکلی آن. با فرارسیدن بحران کاپیتالیسم و بورژوازی نیاز به فلسفه هایی بود که همزمان جهانبینی نیز باشند. نوکانتی ها میگفتند فلسفه نباید خود را با جهانبینی ها و با لیبرالیسم سیاسی مشغول کند. تاثیر اندیشه نوکانتی روی فلسفه بورژوازی در آلمان و روی سیاست “جمهوری وایمار” بعد از جنگ جهانی اول ماهیتی منفی داشت و سرانجام در مقابل رشد نازیسم مقاومتی نکرد. استفاده از فلسفه” کریتیسم” کانت میان شاگردان نوکانتی وی بیشتر در تئوری شناخت بیان میشد. این تئوری در میان نوکانتی ها تقریبا مساوی بود با تئوری علم. شناخت واقعیت همیشه شامل مقوله های اخلاق، حقوق، هنر، و دین نیز میشود.

اساس جریان فلسفه نوکانتی بی ارتباط با اندیشه فیلسوفان قدیمی تر چون: فیشته، هیوم، و برکلی نبود. و موثرترین فیلسوفان بورژوایی زیرتاثیر نوکانتی ها: هوسرل، هایدگر، کرونر، و هارتمن بودند

دو مکتب مهم نوکانتی عبارت بودند از: مکتب شهر ماربورگ، و مکتب شهر فرایبورگ در آلمان. فلسفه تاریخ اندو متکی به دو کتاب نامبرده در بالا در سال -1866 میلادی بود. دو مقاله موثر دیگر در تشکیل تفکر نوکانتی: مقاله “دید انسان” اثر هلم هولز، و مقاله” معنی و وظیفه شناخت” اثر سلر در سال 1862 بودند. غیر از دو مکتب نام برده در اندیشه نوکانتی، مکتب “نوکریتیسم” توسط فیلسوفانی مانند: ریحل، پاولسن، کولبه، و مایر، کوشیدند نظرات کانت را از طریق تفسیری رئالیستی از نظر تاریخی تعریف کند. مقوله “کریتیسم کانت” متکی به روش و نتایج علوم تجربی نوین و استفاده از بحث اخلاق کانت در پاسخ به پرسشهای: اخلاقی، حقوقی، تربیتی، و دینی بود. در فلسفه بورژوایی یک قرن اخیر تفکرات نوکانتی نقش مهمی نداشتند ولی بخشهای: ذهنی، ایده آلیستی، و آگنوستیکی لاادری، فلسفه نوکانتی به اشکال مختلف  در جریانات گوناگون فلسفه امروز تفکرات لیبرال غرب بی تاثیر نیست.

مکتب نوکانتی در” شهر ماربورگ” آلمان توسط فیلسوفانی مانند: کوهن، کاسیرر، ناتورپ، و لانگه بوجود آمد. آنها میخواستند از طریق کوششهای مفهومی یا ریاضی به شناخت برسند و جهان واقعی تطرات را “بافتی منطقی” مینامیدند. مکتب ماربورگ متکی به “ترانسندنس یا قیاس تعالی خواهی” بود و مدعی شد که موضوع فلسفه، علم است یا تفکر پیرامون علم. بدلیل تکیه مطلق مکتب ماربورگ روی اعمال مفهومی،  این نوکانتی ها را “ایده آلیسم منطقی” نامیدند؛ که نوعی دفاع از انتقادگرایی تئوری ارزش و یک دوئالیسم روش علمی مدافع علوم انسانی در مقابل علوم تجربی و علوم طبیعی بود. بعضی از متفکران مکتب ماربورگ خالق فلسفه پدیدار شناسی شدند. آنها متد انتقادی متکی به ریاضیات و فیزیک کانت را وارد علوم تجربی نموده و مورد استفاده در علوم انسانی قرار دادند که  منجر به فلسفه فرهنگ و ارزش نئوکانتی شد.

هرمان کوهن (1918-1842)، فیلسوف مذهبی آلمانی و یهودی تبار، پایه گذار مکتب ماربورگ، هدفش نوزایی و انتقاد از فلسفه کانت و تکامل آن بود. او میگفت هدف فلسفه این است که نشان دهد شناخت چگونه ممکن است؟ دومین متفکر مهم فلسفه نوکانتی، ارنست کاسیرر (1945-1874)، که مفسر و منتقد نظرات کانت بود، تاریخ فلسفه را تاریخ شناخت میدانست و مدعی بود که برای فهم فلسفه، نخست باید تاریخ آنرا مطالعه نمود.. او میگفت انسان موجودیست که از سنبل و نمادها استفاده میکند و مجموعه نمادها تشکیل فرهنگ بشریت هستند. کاسیرر از این طریق از تئوری شناخت به نظریه فرهنگ رسید. وی اهمیت خاصی برای اسطورهها قائل بود و میگفت انسان از این طریق کوشید در آغاز جهان را بشناسد و بفهمد. به این دلیل در فاشیسم هنر اسطوره سازی شکوفا شد. یکی از آثار کاسیرر: اسطوره بصورت سلاح سیاسی! نام داشت.

مکتب دوم فلسفه نوکانتی ها، مکتب” شهر فرایبورگ” از طریق متفکرانی مانند: ویندلباند، ریکرت، لاسک، و باخ بود که خود را با موضوع ارزش و در مخالفت با هستی و اجبارها، مشغول نمودند. آنها طبیعت و جامعه را در بررسی هایشان از هم جدا میکردند و میگفتند قوانین فقط در طبیعت وجود دارند چون در جامعه حوادث فقط یکباز اتفاق می افتند. آنها وجود قوانین عینی اجتماعی پیشرفت و  تحول را منکر شدند و سوسیالیسم را ضرورت اخلاق نامیدند؛ یعنی نیازی به انقلاب نیست!، و خلاف مکتب ماربورگ میگفتند موضوع مهم فلسفه آموزش شناخت نیست بلکه پرسش ارزش و اجبارها است . سئوال مهم فلسفه، هستی نیست بلکه اجبارها و نیازها است و پیش ازطرح سئوال شناخت جهان، موضوع ارزش ها قرار دارد. هدف مکتب فرایبورگ مبارزه علیه ماتریالیسم تاریخی بود. در نظر آنها طبیعت و جامعه از هم حدا هستند. آنها جامعه را همان فرهنگ میدانستند، که نیاز به متد های مختلف دارند یعنی متد عمومی برای طبیعت و متد خصوصی برای علوم اجتماعی. این مکتب کوشید تمام پرسشهای جهانبینی را از مسئولیت فلسفه خارج کند. ادعاهای خردگریز ایدئولوژی فاشیسم میان سالهای 1930-1920 میلادی در آلمان، محصول فلسفه ارزش مکتب فرایبورگ و جدایی متدهای آن و خروج سئوالات جهانبینی از فلسفه بود. منطق گرایی مکتب ماربورگ نیز بی تاثیر در رشد ایدئولوژی فاشیسم در قرن 20 نبود.

فلسفه نوکانتی سه وظیفه ایدئولوژیک داشت تا منافع بورژوازی را تعیین کند: نخست اینکه مانع رشد ماتریالیسم در علوم اجتماعی شود، دوم اینکه جامعه طبقاتی را از طریق استتار روابط استثمار و حمایت از دین حفظ کند، و سوم اینکه انکار دیالکتیک، و مطابق بودن نظریه رشد و تکامل جهان گیاهان و جانوران تئوری داروین با علوم اجتماعی.یعنی سرمایه داری نیز رو به رشد و تکامل است و مصون از بحرانهای دوره ای و سیکلی. برای حل این 3 مشکل نامبرده، نو کانتی ها هر جا با مشکل روبرو میشدند، از خود نظرات کانت کمک میگرفتند. شکست عملی و نظری نوکانتی ها در پیش بینی مرحله سوم موجب شکست و کسادی فلسفه شان در مقابل مارکسیسم گردید. علت دیگر تحول فلسفه نوکانتی در سه مرحله زیر بود: بتدریج زیر نفوذ الاهیات قرار گرفت، دوم اینکه بین سال های 1890-1870 میلادی، رویزیونیسم،  کلمات و مفاهیم کانتی، مشمول ذهنگرایی و ایده آلیسم و اعترافات آگنوستیکی و لاادری قرار گرفتند، سوم اینکه جامعه انسانی مانند جهان حیوانات و گیاهان بشکل فیزیولوژیک عمل نمیکند. فلسفه نوکانتی در طول نیم قرن حضورش در غرب شامل مکاتب دیگری مانند: فلسفه زندگی،پوزیویتیسم، ایده آلیسم عینی، امپریکریتیسم، نو هگلی، اگزیستنسیالیسم، و نو هستی شناسی، شد. رویزیونیسم فلسفه نوکانتی در ایدئولوژی جنبش کارگری در قرن 20 از طریق تئوریسن هایی مانند: برنشتاین، آدلر، و فرلندر، وارد شد                                               

herman cohen