پاسخ به مقاله ایران به کجامی‌رود؟ (ازفاضل غیبی)

نصرت واحدی :

اجازه بدهید این پاسخ را با یکی از فرازهای دکتر فاضل غیبی آغاز کنم :

“پیش ازانقلاب 57، اراده‌ی جمعی ایرانیان با توجه به ناتوانی حکومت شاه درگذاربه دمکراسی، برکناری اوراخواستاربود. این اراده هرچندعادلانه وهمگانی بوداماخردمندانه نبود وفرهیختگان ایرانی نتوانسته بودند گذاربه دمکراسی رابه خواست توده‌ی مردم بدل کنند”.

نخست این که  از دید روسو “اراده عمومی”، یا “اراده جمعی”، یا بهتر “خواست عمومی” بیانی از خیرعمومی است. این­جا روسو دو تئوری را در مقابل خود دارد :

  • تصویر عام معتبری از انسان آن روزگار
  • نظریه­یِ روشنگری

بنابراین او از یک­سو سعی دارد مردم را تشویق به رهائی خود از هر اقتداری که اراده­یِ وی را به بند کشیده است بکند؛ و از سوی دیگرجای خالی اقتدار(سورن، پادشاه) را به گونه­ای پرکند. او این جای خالی را به «اراده عمومی» واگذارمی­کند. اما روسو به خوبی می­داند( از توماس هابس، جان لوک، بلز پاسکال و دنیز دیتروت) که بایستی نه تنها این اراده را محدود کرد، بلکه برای تحقق آن روشی خردمندانه ارائه داد. روش تحقق این اراده روش رأی گیری از مردم و یا روش قانونگذاری به وسیله­یِ نمایندگان آنان در یک نشست است. تازه خود این نمایندگی که اجبارأ به دلیل رفع پارادوکسی میان نقش حاکم و محکوم پیشنهاد می­شود، نیز مورد سئوال است.

این پرسش را ما هرگز مورد توجه قرار نداده­ایم. اما درتبریزوقتی مردم از نتیجه انتخابات ناراضی بودند، همان روشنفکران کذائی گفتند «ما کباب خودمان را گرفتیم شما هم بروید کباب خودتان را بگیرید».

روسو محدودیت اراده­یِ جمعی را چنین می­آورد :

مردم و یا نمایندگان آنان دررأی گیر بایستی نسبت به مسائل کاملأ آگاه و نظراتشان مستدل و تمیزشان عاری از هرگونه احساسات باشد.

صرفنظر از بی­اعتباری این نظرات در قرن بیست ویکم، گفته­یِ جنابعالی :

“این اراده هرچندعادلانه وهمگانی بود،اماخردمندانه نبود”

گفتهﻯ روسو نیست. به خصوص “اراده عادلانه ” لفظی توخالی است. همان­طور که لفظ “توتالیتر” که دیروزبرای یک وضعیت خاصی به کاررفته امروز توخالی است. تازه درانقلاب اسلامی عدالتخواهی هیچ­گاه مطرح نشد.  چون هنگامی که درقانون اساسی ولایت فقیه اصول دین شیعه را گذاشتند توجه این اراده،  به عدالت کردگاری بود.

“اراده جمعی ” روسو آن طور که او می­آورد و معنی می­کند غیرقابل تحقق است. به علاوه این اراده در سال57 فقط اراده به فاشیسم بود. اراده به فاشیسم به معنی سرکوبگری و زوراست. اعمالی که هرگز نمی­توانند به مردمسالاری ختم شوند. تجربه­یِ چهل ساله­یِ ایرانیان نیز این نظر را تأئید می­کند. ازاین­رو داوری شما درمورد مسئله انقلاب 57 یک داوری تصنعی ونه تحلیلی است. به علاوه پرسش «ایران به کجا می­رود » را شمایِ نوعی و متفکرین و روشنفکران می بایستی در دورانی که میلیون­ها جوان را مساجد به خیابان­ها می­آوردند مطرح می­کردید. این به اصطلاح روشنفکران در سینه دیوارهای پیاده­روهای خیابان شاهرضا می­ایستادند و حیران و بی­خیال به این تظاهرات می­نگریستند. تظاهراتی که از سوی بازاری­ها و “به اصطلاح چپِ” ایران نیزپشتیبانی می­شد. عجبا که آن­ها صدای چکمه­های فاشیسم را نشنیدند. امروز اگر کسی بخواهد از انقلاب 57 مدد بگیرد تا به پرسش ” ایران به کجا می­رود” پاسخ بدهد نه تنها خیلی دیراست بلکه این پرسش یک پرسش ساختگی است؛ یک چنین پرسشی راتنها کسی می­کند که چیزی برای گفتن ندارد.

شما از ناتوانی شاه سخن به میان می­آورید :

ناتوانی شاه را می­بایستی در گذار به دمکراسی معلوم کنید؟ به ویژه در این پاسخگوئی تنها کسی می­تواند از “ناتوانی شاه” صحبت بکند که خودش نشان داده باشد که  این گذار را چگونه به انجام رسانده است!

ما هنوز که هنوز است در کوچه پس کوچه­های ” گذار به دمکراسی” پرسه می­زنیم. خیلی جرئت می­خواهد کسی بیآید چنین داوری، آن­هم بر مبنای کار روسو در قرن 18 و چند مثال ارائه دهد.

این که دیگران این روند را موفق طی کرده­اند، حتی اگرهم درست باشد که نیست، یک ادعای نادرست است. چه شرایط اولیه و شرایط جانبی هر کشوری با کشور دیگر فرق دارد. شما که نمی­توانید کشورهای اروپائی را که در قرن 14 تا 18 دوره رنسانس، هومنیزم و رفرماسیون را پشت سرگذاشته­اند با ایران مقایسه کنید. هندوستان بیش از یک قرن مستعمره انگلیس بوده است و ازاین سلطه بسیار آموخته است.

شما ازایرانی صحبت می­کنید که به هنگام روی کار آمدن رضا شاه دارای پایتختی بود (تهران) که اطرافش را خندق کشیده بودند تا هرکسی وارد این شهر نشود. این شهر دوازده دروازه داشت تا بتوان آمد و رفت­ها را بازرسی کرد. شهری کثیف، بی آب و برق و تلفن. دارای محله­هائی که بنا برمذهب، قوم و حتی شهرستان تقسیم شده بودند.

شما می­آئید و مدعی می­شوید که ما دارای دویست سال کوشش درراه دمکراسی هستیم  و فرهنگ ما بری از هر گونه تعصّب است :

“بدین حساب،پس ازکوشش‌های دویست ساله‌ی فرهیختگان ایرانی بایدبپذیریم که تصورماازدمکراسی ازبنیان اشتباه است”

“ایرانیان باتکیه برهویت فرهنگی وتاریخی مشترک ازهرگونه اختلاف وتعصب قومی،مذهبی،نژادی وجنسی بری بودند”

توجه بفرمائید که این سخنان بی­پایه هستند. ازاین­ها که بگذریم سیاستمداران ایران طرحی برای دوران گذر نداشتند که شاه بتواند روی آن صحهّ بگذارد. آن­ها حتی دردوران آشفتگی­های انقلابی که از دید شما به “اراده عادلانه و همگانی” تبدیل شده بود، مهره­هائی بیش در شطرنج بازی­های سیاسی جهانی نبودند. من خودم در تابستان 57 از مرحوم دکترعلی امینی (که برای دیدنش به منزلش رفته بودم) پرسیدم: چرا خودتان نخست وزیر نمی­شوید؟ در پاسخ گفت : اولأ ارباب با من میانه خوشی ندارد و درثانی حضرات می­خواهند آقای دکتربختیار نخست وزیربشود. درست درهمان زمان­ها حضرات 150 میلیون دُلار به آقای آیت­الله خمینی در پاریس دادند تا کارش را انجام بدهد. حالا شما از ضعف شاه صحبت می­کنید. خیر این ضعف شاه نبود بلکه این ضعف جامعه­ایست که 1400 سال در پناه ساختار ارباب و رعیتی زندگی کرده است و خودش برای خودش نمی­تواند تصمیم بگیرد. خودمختار نیست.

خود مختاری افراد جامعه (به صورت سرشت و نه صوری) ضرورت گذر به سامانه مردمسالاری و نه اراده­یِ جمعی است. از این گذشته امروز که کسی به نظر سیاسی روسو نمی­تواند توجه کند. دراین چند سال گذشته تئوری­های مختلفی برای دوران گذر نوشته شده است. این­ها شرایط امروزی را در تئوری­ها منظور کرده­اند. تعجب می­کنم چرا به آن­ها مراجعه نشده است؟ به عنوان مثال خوب بود به مجله­یِ بین­المللی PVS[1] رجوع می­کردید تا تفکر مدرن امروز را مشاهده نمائید[2]،[3].

تازه دراین “اراده جمعی” در انقلاب اسلامی عدالتخواهی هیچ­گاه مطرح نشد. چون هنگامی­که در قانون اساسی ولایت فقیه اصول دین شیعه را گذاشتند توجه این اراده به عدالت کردگاری بود.

درجای دیگری جنابعالی نظرمی­دهید :

“مادرسرشت تاریخی واخلاقی همانیم که پیش ازاسلام بودیم ودروِیژگی فرهنگی ما «بخشایش وآشتی»بر «کین‌خواهی وانتقام‌جویی»برتری دارد”.

مسئله فرهنگ برای ما ایرانیان، به صورت یک ادعا، تبدیل به مدال شده که هرکسی آن­را به سینه خودش می­زند. اما فرهنگ را امروز می­آیند خردگرا می­کنند(غفلت هزارساله ایرانیان).در این خردگرائی فرهنگ در جامعه ساختار پیدا می­کند. شما در تاریخ 1400 سال گذشته کدام ساختار فرهنگی را می­توانید مثال بزنید که دال بر ادعای بالا باشد؟. به عکس در دوران پیش از اسلام اردشیر درازدست هنگامی که قیصر روم را به اسارت گرفت او را مجبور کرد تن به خواری دهد.  در دوران بعد از اسلام به عنوان نمونه کورکردن ساکنان شهرکرمان و اعمال آغا محمد خان قاجار(وبسیاری دیگر) بهترین مثال در رد چنین ادعائی است.

در ایران ساختارهائی که می­توانیم بشماریم سینه زنی، عزاداری و قمه زنی و سقا خانه و امامزاده … هستند. این­ها همه تظاهری از تعصّب خالص­اند. به ویژه دردوران سلطنت زنده یاد محمدرضا شاه پهلوی ما درگیری­های مذهبی (ترورهای اخوان المسلمین) و نژادی داشته­ایم وگرنه در دهات مرزهای کشور نمی­آمدیم  افراد غیرایلی را اسکان دهیم. ازهمه بدتر در تمام سال­های 56 تا 57 بمب گذاری و حملات مسلحانه همه درچارچوب «بخشش و آشتی » نبود، بلکه به واقع سرشت فاشیستی بود که در این چهل سال اخیر در شکل کامل­تری جلوه کرده است.

متأسفانه فرهنگ بعد از اسلام ایران برارزش «خودی و غیرخودی» از یک سو و امامزاده سازی از سوی دیگر استوار شده است. ارزش «خودی و غیرخودی» امروز چنان همه جا سلطه دارد که هرارزش دیگری را در نطفه خفه می­کند. مهم­ترین ارزش­هائی که از الزامات مدرنیته و با آن دمکراسی است همانا آزادی مطبوعات و آزادی کلام است. این دو آزادی دست بند چندین صدساله دارند. شما یک مقاله یا یک کتاب هرچقدر هم با ارزش باشد به مطبوعات (چه دیروز و چه امروز) بفرستید آن­گاه متوجه خواهید شد محتوی آن را کسی نمی­خواند. بلکه اگر خودی باشید چاپ می­کنند و اگرخودی نباشید آن را چاپ نمی­کنند. به علاوه شما اگر به نوشته­ای و یا بحثی در رسانه­ها ایراد بگیرید مهم نیست که چقدر صادقانه و یا مستند و مستدل باشد، بلافاصله شما را درپوشه غیرخودی­ها قرارمی­دهند و خود به خود مشمول سانسور می­شوید. توجه بفرمائید دیروز شاه را مقصرسانسورمی­دانستیم و امروز که در دنیای آزاد زندگی می­کنیم خودمان سانسور را برقرارساخته­ایم. این تفاوت مکتب غرب و مکتب ایران است.

همین طور دانشمندان و نخبگان ایران هیچ­گاه در دوران زنده بودن شان مورد محبت قرار نگرفته­اند. اما پس از مردن غالبأ آن­ها را تبدیل به امامزاده کرده­اند. بسیاری از این امامزاده­های ایران که لوحی به زبان عربی برایشان نوشته­اند و شما به هنگام زیارت آن­ها را می­خوانید از ادبا، دانشمندان و فیلسوفان ایران بوده­اند.

اگر یادمان نرفته باشد هنگامی که رضاشاه و محمدرضاشاه ایران را اجبارأ ترک کردند مردم و ازهمه بیشتر گروه­های چپ و راست رقص و پایکوبی درشهرها به راه انداختند. امروز ما در ایران شاهد این وضع هستیم که جوانان در خیابان­ها فریاد بر می­آورند که « من شاه می­خواهم». این هم نمونه­یِ دیگری از فرهنگی است که داریم.

یکی از روش­هائی که درایران سنت داشته است سنت شاگردی است. همیشه خانواده­ها جوان­های خود را نزد استادی به شاگردی می­فرستاده­اند (فرقی نمی­کند چه درسطح پائین و چه درسطح بالا). استاد محترم بود و چوبش به ز مهر پدر. این روش نتیجه سال­ها تجربه بوده است. در این مدرسه رفتن مدام شاگرد با«اقدام و اصلاح » آن­قدر یاد می­گرفت تا مهارت لازم را به دست می­آورد. روشی که هم در دکان مسگری در بازار به کار می­رفت و هم مثلأ در اصفهان درسر کلاس میرداماد. اما این فرهنگ نیز آهسته آهسته از بین رفت. زیرا استاد مورد بی­مهری قرار گرفت و از استادی دست کشید. امروز این رابطه استاد و شاگردی در غرب از اهمیت فوق­العاده برخوردار است. یعنی نه تنها فیلسوفانی چون کارل پوپر آن را اساس پیشرفت دانستند بلکه مدارس حرفه­ای آلمان نیز همه بر این مبنا کار می­کنند.

به عبارت دیگراز این فرهنگ تنها بیت « چوب استاد به زمهر پدر» باقی ماند که آن­هم با رفتاربدی که دانشجویان در اواخردوران سلطنت محمد رضا شاه با استادان خود داشتند (با اعتصاب و توهین نمره گرفتند) به فراموشی سپرده شد.

از فرهنگ پر قدرت ایران تنها یک سری اعیاد باقی مانده که مهم­ترین آن­ها عید نو روز است. نو روزدراصل به این معنی بوده که می­گفتند پدران ما براین باورهستند که فرآیند دائمی جهان مدام نو شدن است از این رو بایستی کهنه­ها را به دور ریخت تا جائی برای نو آوری­ها باز شود. بنابراین ایرانیان اساسأ سنتی نبوده­اند(غیرارتجاعی). آن­ها نوآوری را پایه زندگی اجتماعی می­دانسته­اند. امروز از این فرهنگ جز یک عید سالانه چیزی نمانده است که بتوان آن را ساختارفرهنگی دانست؛ یک سمبل، یک نماد خشک و خالی که بخندیم  و به دیدن یکدیگر برویم.

جشن نوروزدید و باز دید را (کمونیکاسیون) برای جامعه لازم می­شمرده است و بسیاری از دشواری­های خود را با این دید و بازدید حلّ می­کرده است. این فرهنگ را امروز ما در غرب ملاحظه می­کنیم. یعنی می­گویند : هیچ توسعه­ای بدون نوآوری ممکن نیست. یورگن هابرماس هنگامی که از تعامل براساس گفت و شنود سخن می­گوید و شما آن­را در سیاست پارلمانی و احزب کشور آلمان ملاحظه می­کنید با تجلّی فرهنگ باستانی ایران مواجه می­شوید.

ملاحظه می­فرمائید هنگامی که ما به تقلید از اروپائی­ها می­نشینیم به واقع :

«آنچه خود داشت زبیگانه تمنا می­کرد »

را متظاهر می­سازیم.

جناب آقای دکتر فاضل غیبی شما می­گوئید :

“آیاچهل سال مبارزه‌ی روشنگرانه،افشاگرانه و «تمرین دمکراسی»بدین ختم خواهدشدکه………….رضاپهلوی تابه حال بدترین نوع پادشاهی،یعنی پادشاهی موروثی رانمایندگی می‌کندوباعقب رفتن ازقانون اساسی مشروطه،ظاهراًمی‌خواهد، (البته اگردررفراندوم برنده شود!) به همان شیوه‌ای حکومت کندکه پدرش درنیمه‌ی دوم زمامداری خودکرد!”

معلوم نیست که این تمرین 40 ساله دمکراسی را جنابعالی از کجا آورده­اید؟ اما جملات بعدی شما در باره شاهزاده رضاپهلوی نشانه­یِ نه تنها یک پیشداوری نابخردانه است و بیشتر سو به کینه توزی آخوندی و حزب توده دارد بلکه حکایت از این دارد که شما آگاهانه گفته­های وی را تحریف و به ناحق نظر میلیون­ها جوانانی را که فریاد می­زنند « من شاه می­خواهم» مردود می­دانید. این سخن اما با همان نظر کهنه روسو و شما که خواهان “اراده جمعی” هستید متضاد است. من همیشه گفته­ام توده­ای­ها و چپ­های ما ارتجاعی هستند. درحالی که کسانی که به همین نیمه فرهنگی که ایرانیان به ارث برده­اند و جشن نوروز را سمبل آن می­دانند، همه مترِقی هستند و برخلاف سرکار که از بنیادهای دمکراسی سخن می­گوئید و توجه ندارید که غیر مستقیم از عالم وجود پشتیبانی می­کنید آن­ها به ضرورت­های دموکراسی پایبندند و حقایق دنیا را درروابط می جویند.

امروز ما از انسان برداشت و تصویر دیگری داریم، متفاوت با عهد قرن بیستم. همچنین امروز از عقل و فهم و احساسات برداشت دیگری داریم. به خصوص احساسات را درکار زندگی مؤثرترمی­شماریم و می­دانیم هر تصمیم و رفتار و خاطره­ای عاری از احساسات نیست. مردود شمردن احساسات، نا آگاهی انسان از دنیا ست.

امروز ما از دمکراسی و خیرعمومی برداشت دیگری داریم تا عهد قرن بیستم.

به این دلایل نیز امروزما از پادشاهی و از گذر به دمکراسی تصوّری دیگر و با آن کانسپت نوینی نسبت به آن­ها که هنوز در قرن بیستم پرسه می­زنند، داریم.

 

22 آوریل 2018

مونیخ:  ن. واحدی

[1]Politische Theorien in der Ära der Transformation 1995 Opladen

[2] Theorien der Transformation : Wolfgang Merkel, 1996, Amazon

[3] Theorien und Methoden politikwissenschaftlicher : von Matthias Freise im Sommersemester Bielefeld 2005