یادداشتی بر این گزارش پس از ۲۶ سال

 

naser zeraati

ناصر زراعتی

«حمیدرضا جبیب‌پور» یکی از اسامیِ مستعاری است که در سال‌هایِ گذشته، بنابه ملاحظه و از رویِ اجبار، از آن‌ها استفاده می‌کرده‌ام. این نوشته را تابستانِ بیست و شش سال پیش، با این نام از تهران فرستادم برایِ ـ یادش زنده و گرامی باد! ـ اسماعیل پوروالی که آن زمان و نیز تا وقتی زنده بود، در پاریس، هر ماه، «روزگار نو» را منتشر می‌کرد. این گزارشِ طنزآمیز با همین عنوانِ طولانی، در شمارۀ ۹۱، دفترِ هفتمِ سالِ هشتمِ ماهنامۀ روزگارِ نو، شهریور [سُنبُله] ۱۳۶۸، به چاپ رسید.

آن زمان، هنوز خبری از اینترنت و ایمیل و این نوعِ وسایلِ ارتباطیِ سریع نبود و تازه «فکس» داشت رایج می‌شد. من از یکی دو سال پیش از آن، مطالبی را که امکانِ چاپشان در ایران فراهم نبود، برای بعضی نشریاتِ بیرون، از جمله همین «روزگار نو»، به‌وسیلۀ پست می‌فرستادم. بیش‌ترِ این‌گونه مطالب با نامِ مستعار چاپ می‌شد. (شاید زمانی حوصله دست دهد ماجرایِ این‌گونه نام‌هایِ مستعار را جداگانه و به‌ تفصیل بنویسم)

تعدادی از آن مطالب (گزارش و حکایت و داستان و یادداشت و…) را از زبانِ شخصیّتی روایت می‌کردم و می‌نوشتم که دبیرِ ادبیات بود که به‌اجبار بازنشسته شده بود. حدودِ پانزده سالی بزرگ‌تر از من بود و با خانواده‌اش (همسر و پسر و دخترش)، در یکی از محلاتِ قدیمی تهران می‌زیست. اهلِ مطالعه بود و سرد و گرمِ روزگارچشیده…شاید لازم به توضیح نباشد که نگارش و انتشارِ چنین مطالبی در آن روزگار برای کسانی که در ایران می‌زیستند، چه خطراتی به دنبال داشت. به همین دلیل نیز می‌بایست نکات و مسائلِ امنیتی بادقتِ بسیار رعایت می‌شد.

ماجرای این‌گونه رعایت کردن‌ها (از جمله چگونگیِ نگارش و ارسالِ این نوشته) را در حکایتی از جمله حکایت‌هایِ «شرحِ پریشانیِ منِ» زین‌العابدین حسینی [که مجموعۀ آن‌ها پس از چاپ در «روزگار نو»، در سالِ ۱۳۹۵، در کتابی به همین نام در آمریکا، توسطِ «نشرِ کتاب» منتشر شد] با جزئیات نوشته‌ام.

وقتی مهرماهِ سالِ ۶۸، با ـ سبز باشد یادش! ـ هوشنگ گلشیری و ـ تندرست و زنده بماناد! ـ محمود دولت‌آبادی در سفری فرهنگی به هلند و بعد انگلیس و سوئد رفتیم، چون اسماعیل پوروالی از آمدنم به اروپا مطلع شد، همین شماره ۹۱ را که تازه منتشر شده بود برایم پست کرد و در یکی از مکالماتِ تلفنی گفت که حدس زده بوده این نوشته از آنِ من بوده باشد

 

روزگار<br />
                                                          نو، به کوشش<br />
                                                          زنده‌یاد<br />
                                                          اسماعیل<br />
                                                          پوروالی

روزگار نو، به کوشش زنده‌یاد اسماعیل پوروالی

بعدها، در چند سفر به پاریس، تا زمانی که پوروالی در قید حیات بود، همیشه او را می‌دیدم. معمولاً سری می‌زدم به دفتر «روزگار نو» که خانۀ پوروالی در طبقۀ بالایِ آن بود و بعد، ناهاری هم باهم می‌خوردیم در یکی از رستوران‌هایِ همان محله که گاهی دوستانِ دیگری هم بودند؛ معمولاً از نسل‌هایِ گذشته…

پس از آمدن به سوئد هم ـ به دلیل آن‌که تا نُه سال پیش (۱۳۸۵) هنوز به ایران می‌رفتم ـ معمولاً رعایت می‌کردم و فقط مطالبی را که خیلی به‌اصطلاح «خطرناک» نبود، با نامِ خودم منتشر می‌کردم و دیگرمطالب را که ممکن بود «خطِ قرمز»ها را خدشه‌دار کند و مشکلی ایجاد شود، با یکی از نام‌هایِ مستعار به چاپ می‌رساندم.

پوروالی تعریف می‌کرد که چگونه حضرات پی‌جویِ دریافتنِ نام(هایِ) اصلی‌اند؛ به‌ویژه در مورد این‌که این گزارش را چه کسی نوشته… می‌گفت یکی از آقایانِ دکترها که آن زمان، ماهنامۀ دولتیِ مهمّی را سردبیری می‌کرد [و من فعلاً ترجیح می‌دهم در این‌جا، نامِ ایشان را ذکر نکنم.]، در سفری به پاریس و دیدار با پوروالی هنگامِ صرفِ ناهار، ضمنِ تعارفات و تعریفاتِ معمول و این‌که «روزگار نو» را بیش‌تر «آقایانِ» حاکمان با کنجکاوی می‌خوانند، [پوروالی هر شماره را برای بیشترِ نشریات و شخصیت‌هایِ سیاسی/ اجتماعی/ ادبیِ داخلِ ایران پست می‌کرد.) از زبانِ یکی از مقاماتِ بلندپایه گلایه کرده بود که:

ـ البته گاهی بعضی دوستان شورش را درمی‌آورند و به مقدّسات اسائۀ ادب می‌کنند…

سپس در پاسخِ حیرت و اعتراض و سؤالِ پوروالی، ادامه داده بود:

ـ مثلاً همان مطلبی که رفیقمان در مورد ارتحالِ حضرتِ امام نوشته بود…

پوروالی باز با حیرت اعتراض کرده بود که:

ـ کجایِ آن نوشتۀ طنزآمیز اسائۀ ادب بود به مقدسات؟… و منظورتان کیست؟

آقایِ دکتر گفته بود:

ـ همین دوستمان سعیدی سیرجانی…

[دو سه سال بعد بود که سعیدی سیرجانی ـ یادش گرامی باد! ـ آن نامه‌ها را نوشت که به دستگیری و آن شکنجه‌ها و آن به اعتراف واداشتن و بعد هم کشتنش انجامید…]

پوروالی گفته بود:

ـ مطمئن باشید آن مطلب را سعیدی سیرجانی ننوشته…

آقای دکتر کنجکاوانه و مصرانه پرسیده بود:

ـ پس کی نوشته؟

پوروالی تعریف می‌کرد:

ـ خندیدم بهش که: اولاً خودم هم نمی‌دانم و ثانیاً اگر هم می‌دانستم، به شما نمی‌گفتم!

از آن پس نیز، تا سال‌ها، آقایان کنجکاوانه جویایِ کشفِ ـ به‌اصطلاح ـ این «راز» بودند و از جمله از چند دوست نویسنده و روزنامه‌نگار، چه در بازجویی‌ها و چه در مکالماتِ معمولی، چنین پرسشی را مطرح می‌کردند.

تصور می‌کنم حالا که مدّت‌هاست تابوِ تقدّسِ هم آن «آقا» شکسته و همین این یکی «آقا»، و نزدیکِ سه دهه از آن اتفاق گذشته است، انتشار و مطالعۀ این گزارشِ طنزآمیز شاید خالی از لُطف نباشد. با این تذکرِ کوچک که شاید نسلِ جوان، جوانانی که هنگامِ نوشتنِ این مطلب یا تازه به این دنیا پا گذاشته بودند یا هنوز به این دنیایِ دونِ ما نیامده بودند، دشوار باشد برایشان درکِ آن فضایِ بستۀ خفقان‌آور… که البته سال ۶۸ که جنگِ هشت ساله به پایان رسیده بود، باز با سال‌هایِ آغازِ دهۀ شصت و آن سرکوب‌ها و فشارها و دستگیری‌ها و اعدام‌هایِ وحشتناک، اصلاً قابلِ قیاس نیست.

گوتنبرگِ سوئد

خردادماه ۱۳۹۴

ناصر زراعتی

پیرامونِ ماجرایِ درگذشتِ آقایِ خمینی و تشییع جنازه و مراسمِ سوّم و هفتم و چهلمِ ایشان و الباقیِ قضایا

(نامه‌ای از تهران)

تشیع<br />
                                                          جناره آیت‌الله<br />
                                                          خمینی

تشیع جناره آیت‌الله خمینی

می‌گویند: «آقا با اِیرفِرانس آمد، با اِرتِحال رفت. با بلیزِر آمد، با فریزر رفت»

مردمِ باذوق و مضمون‌کوک‌کُنِ ایران مجموعۀ عظیمِ بارگاهِ مقدّسِ امام و رهبرِ انقلابِ اسلامی را «قُمبولعَظیم» نامیده‌اند؛ زیرا بینِ شهرِ مقدّسِ قُم و شاهزاده عبدالعظیم (یا به‌قولِ تهرانی‌ها: شابدولَظیم) واقع شده است

وقتی ساعتِ هشتِ شبِ سیزده خرداد از قولِ پزشکانِ معالجِ «آقا» اعلام کردند که حالِ امام وَخیم است و از اُمّتِ همیشه‌درصحنۀ و حزب‌الله خواستند تا برایِ سلامتِ ایشان دعا کنند، به یادِ دوستِ پزشکم افتادم که هرگاه بیمارش در شُرُفِ موت بود، از خود رفعِ مسؤلیّت می‌کرد و از بستگان و همراهانِِ بیمار می‌خواست که به درگاهِ اَحدیّت دستِ توسّل و دعا بردارند.

به همسرم گفتم: «کار از کار گذشته… یا همین الان امام به رحمتِ ایزدی پیوسته‌اند یا اگر هنوز زنده باشند، دارند نَفَس‌هایِ آخر را می‌کشند و به‌زودی شربتِ گوارایِ مرگ را خواهند نوشید.»

قبل از آن، یک هفته ده روز پیش، وقتی آقایانِ پزشکان را به «سیمایِ جمهوریِ اسلامی» آوردند و آن‌ها جریانِ عملِ جرّاحیِ موفقیّت‌آمیزشان را رویِ معدۀ آقا گزارش کردند، با خود گفتم: «انگار بویِ الرحمان بلند شده!»

پیش از آن هم وقتی آقا را رویِ تختِ بیمارستان (که بعدها دریافتیم بیمارستانی است خانگی و مخصوص و مجهز به آخرین وسایلِ پیشرفتۀ پزشکی و در آن، حدودِ صد پزشکِ متخصصِ اکثراً مؤمن، شبانه‌روز، دست‌اندرکارِ مداوا و معالجۀ بیمارِ منحصربه‌فردشان هستند)، کیسۀ خون و سِرُم به رگ، نشان دادند که دعا و قرآن می‌خواندند و نماز می‌گُزاردند و رادیوِ بیگانه گوش می‌دادند و یک بار هم قاشق‌قاشق شوربا میل می‌فرمودند، باز پیشِ خودم گفتم: «انگار دارند مردم را آماده می‌کنند.»

راستش، من که از دانشِ پزشکی (مثلِ خیلی چیزهایِ دیگر در این دنیا) سر درنمی‌آورم، امّا (گفت: «نخورده‌ایم نانِ گندم، دیده‌ایم دستِ مردم.») این یک فقره را می‌فهمیدم و می‌دانستم که معدۀ جراحی‌شده، گیرم نه از آنِ فردی عادی، بَل متعلق به «حضرتِ امام» با آن‌همه کرامات و معجزات، امکان ندارد بتواند پس از سه روز، این‌طور شوربایِ داغِ هورت‌کشیده را به خود بپذیرد و هضم کند و…

البته گویا ـ این را بعدها فهمیدیم ـ حرفِ پزشکانِ معالج چندان هم پُربیراه نبوده است. عملِ جرّاحی واقعاً موفقیّت‌آمیز بوده. آقایان معده را که باز کرده‌اند، دیده‌اند سرطانِ ملعون متأسفانه کارِ خودش را کرده و چنان رگ و ریشه دوانده که نمی‌شود دست به ترکیبش زد. در نتیجه، بلافاصله، بُریدگی‌ها را دوخته‌اند و گفته‌اند که حالا حضرت امام می‌توانند شوربایِ سیری نوشِ‌جان کنند. و بعد هم از اُمّتِ شهیدپرور خواسته‌اند که دست به دعا بردارند.

بگذریم که بعدها گفتند آقا از همان‌وقت که از پاریس به تهران آمدند و به بهشتِ زهرا رفتند تا بگویند که محمّدرضا شاهِ خبیث گورستان‌ها را آباد کرده، حال و احوال‌شان خوش نبوده و بر اثرِ عارضۀ سکته‌ای، قلبِ مبارک نارسایی داشته است. و از همان زمان به بعد، چنان تحتِ نظر و مراقبت بوده‌اند که فی‌الواقع باید گفت ایشان را به ضرب و زورِ دوا و درمان و به‌کمکِ دستگاه‌هایِ ریز و درشتِ ساختِ غرب، سرِپا نگه‌داشته بوده‌اند

همین است که حالا، بهانه افتاده دستِ یک مشتِ آدمِ لیچارگویِ بدخواه که از صبح تا شب می‌نشینند نُطق‌هایِ اجتماعی/ علمی/ فلسفی می‌کنند که

دیدید؟ این هم از پزشکانِ ما! تمامِ بدبختی‌ها و فلاکت‌هایِ این ده یازده ساله زیرِ سرِ همین فلان‌فلان‌شده‌هاست. اگر این‌ها این‌قدر کاسۀ داغ‌تر از آش نمی‌شدند و اجازه می‌دادند اَجَل کارِ خودش را بکند و در همان سال‌هایِ اوّل و دوّمِ بعد از انقلاب، ایشان جان به جان‌آفرین تسلیم نمایند، نه جنگی هشت‌ساله داشتیم که این‌همه شهید و کُشته و اسیر و مفقودالاثر و معلول و موج‌گرفته رویِ دست و دلمان باقی بگذارد و نه این‌همه اعدام و کُشت و کُشتار و خونریزی و در نتیجه، این‌همه ویرانی

واقعاً که!… حضرات انتظار داشته‌اند پزشکانِ حاذقِ مؤمنِ ریشو و اهلِ نماز و روزه و انگشترِ عقیق به‌دست و متعهد و دانشمندِ ما سوگندِ بُقراطِ حکیم را (که مثلِ تمامِ پزشکانِ عالَم در پایانِ تحصیلات‌شان خورده بودند) پشتِ گوش می‌انداختند و وظیفۀ مقدّس و دشوارِ پزشکی را سرسری می‌گرفتند و اجازه می‌دادند بیمارشان همین‌طور مفت و مُسلّم، آب‌به‌آب شوند و جان به عزرائیل بدهند و خدای ناکرده نتوانند نقشِ تاریخیِ خود را در این ـ به‌اصطلاح ـ «بُرهه از زمان»، چنان که باید و شاید ایفا کنند؟

ما را با این جماعتِ پَرت‌وپَلاگو کاری نیست

بگذریم. وقتی ساعتِ پنجِ صبحِ یک‌شنبه چهارده خرداد ماه، همسرم مرا از خواب بیدار کرد که: «فلانی! چه خوابیده‌ای که از ساعتِ چهار رادیو و بلندگویِ مسجد همین‌طور یکریز دارند قرآن پخش می‌کنند.»، خوابالود، از این پهلو به آن پهلو شدم. گوش دادم. دیدم واقعاً درست می‌گوید.

گفتم: «پس امام بالاخره رحلت فرمودند!»

خواستم دوباره بخوابم که گفت: «گمان نمی‌کنم»

(شما همسرِ بنده را نمی‌شناسید. من که بیست و پنج سال از عمرِ عزیزم را با ایشان سر کرده‌ام می‌دانم چه موجود شکّاکی تشریف دارند

گفتم: «عزیزم! باور کن. تا آن‌جا که من در این پنجاه سال عمری که از خدا گرفته‌ام دیده و فهمیده‌ام، ما اُمّتِ خَتمی‌مَرتبت تا کسی از دارِ دنیا نرود، برایش قرآن نمی‌خوانیم. تو کِی و کجا دیده‌ای که برایِ زنده‌ها یا حتا بیماران قرآن بخوانند؟ این‌قدر بدبین نباش! آقا ـ امام خمینی ـ باور کن که رحلت فرموده‌اند»

فکر کردم نکند او هم شروع کند به سر دادنِ شعارِ «خدایا! خدایا! تا انقلابِ مهدی، خمینی را نگه‌دار!»، دیدم حوصله ندارم، گرفتم خوابیدم

ساعتِ هفتِ صبح، صدایِ رادیو را آن‌قدر بلند کرده بود که «انالله و انا الیه راجعونِ» بغض‌آلودِ گویندۀ اخبار مرا از جا پراند

همان‌طور نشسته در رختخواب داد زدم: «دیدی گفتم عزیزِ دلم!؟»

و کارمان درآمد: یک هفته تعطیلی و خانه‌نشینی و میخ شدن جلوِ صفحۀ تلویزیون و تماشایِ گریه‌زاری و سینه‌زنی و بر سر کوبیدنِ اُمّت

واقعیّت این است که کسی باورش نمی‌شد امام فوت بفرمایند. آن‌ها که موافق و پیروِ ایشان بودند، واقعاً باور داشتند که آقا تا ظهورِ حضرتِ مَهدی (عَج) و حتا پس از آمدنِ او و در کنارِ او، سال‌هایِ سال، به زندگیِ پُربرکتِ خود ادامه خواهند داد. آن‌ها هم که مخالف بودند و گوششان دائم به خبرهایِ رادیوهایِ بیگانه بود و در نتیجه، از کم و کیفِ وضعیّتِ ریه و قلب و کبد و کلیه و حتا مثانه و پروستاتِ آقا بهتر از اعضایِ خانواده و نزدیکانِ‌شان اطلاع داشتند، کم‌کم باورشان شده بود که حضرتِ امام حالاحالاها رفتنی نیستند. می‌گفتند: «حضرتِ نوحِ پیامبر نُه‌صد سال عمر کرد!» می‌گفتند: «آیت‌الله پسندیده که هفت هشت سالی از اخوی بزرگ‌تر است، هنوز هم که هنوز است، سُر و مُر و گُنده، به حیات ادامه می‌دهد!» می‌گفتند: «اصلاً در خانوادۀ پسندیده/ خمینی/ هندی، عمرِ کم‌تر از صد سال سابقه نداشته و تازه، اگر کسی در صدسالگی بمیرد، می‌گویند طفلک جوانمرگ شد!» وانگهی، حرف‌هایِ گاه‌به‌گاهِ پزشکان هم داغ‌شان را تازه می‌کرد: «قلب و اندام‌هایِ دیگرِ حضرتِ امام مثلِ اعضایِ جوانی هجده‌ساله است»

حتا از سرِ نومیدی، مضمون‌هایی هم کوک کرده بودند