محمود طوقی :
مختصات اجتماعی ـ سیاسی ایران
چه باید کرد
جامعه ایران در سال ۴۰
یک سؤال کلیدی
فرهنگ و سنت
رژیمی پا در هوا
فرهنگ، سنت، مذهب
اشکال کار جلال
ماشین زدگی
ماشینیسم و فاشیسم
فاشیسم
مالیخولیای شرقی
بازگشت به قسمت ششم
[1]. غربزدگی، جلال ـ همان کتاب
[2]. غربزدگی، جلال ـ همان کتاب
[3]. جلال ـ همان کتاب
جدال سنت و مدرنیسم؛
قسمت هفتم
مختصات اجتماعی ـ سیاسی ایران
۱-«ملغمه ای از اقتصاد شبانی و جامعه روستایی و ادب شهرنشینی تازه پا و سلطه قدرتهای بزرگ اقتصادی خارجی.
۲-یک حکومت خودکامه و بی بندوبار
۳-سه میلیون ایلات کوچنده و مخرب»
چه باید کرد
۱-اسکان عشایر: با تعیین آب و زمین برای هر سر
تهیه وسایل کشاورزی برای هر دسته
خرید احشام اضافی
ساخت خانه های روستایی
تأسیس مراکز بهداری، فرهنگی و فنی
۲-کئوپراتیو کردن روستا: کوتاه کردن شر سربازی از روستا
کشیدن جاده و برق
تأسیس مراکز تعمیر ماشین های کشاورزی
از بین بردن وسوسه مهاجرت به شهر
۳-کاهش قشون و استفاده از قشون در بازسازی جامعه
۴-فراهم آوردن مقدمات دمکراسی: تعلم و تربیت مداوم مفهوم دمکراسی
عادت دادن مردم به حزب[1]
جامعه ایران در سال ۴۰
۱-جامعه ایران در سالهای ۴۰ به بعد (سا ل نگارش غربزدگی) نظامی سرمایه داری و وابسته بود. وابستگی منظور نوع خاصی از سرمایه داری که به آن بورژوازی ـ کمپرادو ـ یا دلال می گویند. و ربطی به ارتباط دیپلماتیک یا حضور در جبهة غرب ندارد.
این تعریف وجه غالب تولید را نشان می دهد. اما در کنار آن بقایای فئودالیسم، اقتصاد شبانی و حتی وجوهی از برده داری کماکان به حیات خود ادامه می دهند. نظام هایی این چنین را نظامهای چند ساخته می گویند.
اما تعریف جلال تعریف ناقصی است از آن چند ساخته بودن ساخت اقتصادی مستفاد می شود اما وجه غالب تولید در آن روشن نیست. «ملغمه ای از اقتصاد شبانی و جامعه روستایی و ادب شهرنشینی تازه پا»، نشان نمی دهد خب وجه غالب تولید با کدام است.
۲-فئودالیسم یا به بیان دقیق تر بزرگ مالکی یا نظام ارباب ـ رعیتی بُنهکن نشده است بلکه به دلایلی که در زیر می آید در اقتصاد، سیاست وجه مغلوب تولید را به خود گرفته است. اما ببینیم چه دلایلی باعث کنار زدن فئودالیسم از سیاست و اقتصاد ایران شد.
الف) ضعف و فتور و ناکارآیی فئودالیسم
ب) قدرت گرفتن بورژوازی کمپرادور این پروسه از زمان رضاشاه آغاز و در سالهای ۱۳۴۰به اوج قدرت گیری خود رسیده بود.
پ) نفوذ روزافزون امپریالیسم امریکا در سیاست و اقتصاد ایران و همبستگی اش با بورژوازی کمپرادور به عنوان پایگاه خود
ت) نیاز بورژوازی کمپرادور به بازار مصرف و نیروی کار که در اختیار فئودالها بود.
ث) قدرت امپریالیسم برای استفاده هرچه بیشتر از منابع روی زمین و زیرزمین و نیروی کار که هر سه در اختیار فئودالها بود.
د) تضاد ریشه ای دهقانان با فئودالیسم که می توانست باعث شورش های دهقانی و زیر سؤال بردن کلیت نظام شود.
ذ) تضاد درونی هیئت حاکمه به خاطر مناسبات فئودالی دستگاه حاکمه و انحطاط فئودالیسم در ساخت و سیاست.
یک سؤال کلیدی
آل احمد برای برون رفت جامعه و جامعه ایران در سال نگارش کتاب ۱۳۴۰ چهار راه حل پیشنهاد می کند:
۱-اسکان عشایر
۲-تعاونیهای روستا
۳-کاهش قشون
۴-آموزش دمکراسی
اما به یک سؤال اساسی پاسخ نمی دهد که عامل اجرایی این نسخه پیچیده شده چه کسی است.
تحلیل ملکی
خلیل ملکی، عضو سابق گروه۵۳ نفر و حزب توده و رهبر حزب زحمتکشان و رهبر جریان سوم و حزب سوسیالیست ایران، استاد جلال و کسی که آل احمد از او به عنوان تنها روشنفکر حی و حاضر یاد می کند. در این سالها رژیم را به دو جناح تقسیم می کند:
۱-جناج لیبرال و مترقی
۲-جناج مرتجع و فاسد
و بر این باور است که باید از جناح لیبرال و اقدامات مثبت او حمایت کرد و به او راه های پیشرفت را نشان داد. ملکی در نامه هایش به دکتر مصدق به همین امر اشاره می کند که رژیم از شعارها و رهنمودهای حزب سوسیالیست استفاده کرده است و پرچم را از دست جبهه ملی گرفته است در همین سال ها است که ملکی
نقد ی بر اصلاحات ارضی می نویسد و راه کارهایی به رژیم نشان می دهد. و همین بهانه ای می شود تا چند ملاقات با اسداله علم وزیر دربار صورت بگیرد و به دنبال آن ملکی با شاه ملاقات کند. شاه از ملکی می خواهد با سران جبهة ملی ملاقات کند. و به آنها بگوید که در صورت پذیرش دو شرط پست نخست وزیری به آنها داده خواهد شد:
۱-اعلام وفاداری به سلطنت
۲-مرزبندی با حزب توده
اما سران جبهة ملی که شاه را در این پیشنهاد صادق و صمیمی نمی دیدند از پذیرش این دو شرط و ملاقات با شاه سرباز زدند و ملکی در نامه اش به مصدق از آنها به شدت انتقاد کرد.
به نظر میرسد که آلاحمد تحت تأثیر حزب سوسیالیست از حاکمیت که خود همیشه جزیی از رهبری آن حزب بوده است (لااقل در سال هایی) این راه حل ها را پیشنهاد می کند و چون استادش ملکی بر این باور است که این اقدامات در توان رژیم هست.
اما این تحلیل از حاکمیت، تقسیم حکومت به دو جناح مترقی و مرتجع از آنجایی که ریشه در واقعیت های عینی جامعه نداشت و تضاد درونی هیئت حاکمه تضاد ترقی و ارتجاع نبود، جنگ گرگ ها بر سر سهم بیشتر بود. راه به جایی نبرد و دیکتاتوری به زودی به همة این تحلیل ها پایان داد.
فرهنگ و سنت
۱-«در برنامه مدارس هیچ اثری از تکیه بر سنت نیست. هیچ جای پایی از فرهنگ گذشته هیچ رابطه ای میان سنت و امروز ـ میان سنت و خانه و میان خانه و مدرسه ـ میان جمع و فرد سنتی که دیدیم چگونه بیجان افتاده و خانه ای که دیدم اساسش در حال فرو ریختن است و مدرسه ای که نمی داند چه می خواهد.
۲-در این ده ساله اخیر مدارس دینی و آموزشگاه های اسلامی رونق گرفته است. چون در این مدارس است که خطری برای دین بچه ها احساس نمی شود.
۳-دانشگاه ها و آن قسمت که سروکارشان با تکنیک و فن است ـ در آخرین مراحل تحصیل فقط تعمیرکنندگان خوبی هستند.
۴-دانشکده های ادبیات و حقوق و معقول و منقول با پناه بردن به عربیت و ادبیت می خواهند جلو غربزدگی را بگیرند[2].
رژیمی پا در هوا
نظام پا در هوای بوژوا ـ کمپرادور در این سالها ملغمه ای بود از سه عنصر:
۱-ناسیونالیسم قلابی
۲-مدرنیسم قلابی
۳-مذهب گرایی قلابی
بعضی ها از شبه مدرنیسم یا شبه ناسیونالیسم یاد می کنند که فرقی با قلابی بودن ندارد و هر دو در برابر اصلی و واقعی به کار برده می شوند.
رژیم از یک سو ادعای مدرنیته داشت و می خواست کشور را اروپایی کند. پس باید رو به مدرنیسم داشته باشد و از سنت فاصله بگیرد. اما مقدمات مدرنیسم را نداشت. جامعه مدرن یا جامعه ای که رو به مدرنیسم دارد جامعه ای است دمکرات. مردم در اتحادیه ها، انجمن ها، احزاب و پارلمان در پروسه های تصمیم گیری شرکت دادند. و با اعلام و اعمال خواسته های خود در حکومت، در بازسازی جامعه شرکت فعال دارند. اما حکومت این مقدمه اساسی را باور نداشت، می خواست جامعه را به سبک و سیاق ناصرالدین شاه اداره کند، از صدراعظم تا آب حوضی اسیر و برده پادشاه باشند.
خب پس توسعه همه جانبه دیگر معنایی ندارد. باید توسعه اقتصادی را بچسبد. اما این توسعه بیشتری بخش دلالی آن فعال است، کمپرادورها، آدامس، ماتیک، شکلات، کره، تخم مرغ و گوشت، ماشین و سینمای هالیوود.
وقتی قرار باشد مغز آدم ها مدرن نشود پس باید ظاهر آنها مدرن شود. و مدرنیسم ظاهر به مُد تبدیل میشود. کاری سهل و آسان و به یکباره دگرگونی در کفش و لباس و دکوراسیون و معماری و منزل.
پس به ناچار باید از سنت و بخش قدرتمند آن مذهب فاصله گرفت. چیزی شبیه آن افتضاحاتی که بعدها در جشن و هنر شیراز اتفاق افتاد. دکانی را در بازار گرفتند و دادند دست مشتی آن کاره های فرنگ و در ملأ عام آنچه که در نزد جامعه زشت و ناپسند بود تحت عنوان تئاتر نمایش دادند و این فاحشه گری را تئاتر مدرن نامیده شد و یا آن مجسمة فلزی را که در جلو تئاتر شهر گذاشتند. کاری از یک مجسمه ساز فوق مدرن اروپا. که چیزی بود شبیه آلت تناسلی یک مرد با تمامی ضمائم و حاشیه ها و اگر هم نبود این گونه به نظر می آمد. و خانم فرح همسر گرامی شاه به مبلغ گرانی خریده بود تا بخش سنتی جامعه را به وحشت بیندازد که امروز در ملأ عام حضرات سکس می کنند و آلت تناسلی در میدان ها به نمایش درمی آورند. و فردا این کار به کوچه و خانه و مدرسه و دانشگاه کشیده خواهد شد و باقی ماجرا.
این مدرنیسم قلابی باید به گونه ای توجیه ایدئولوژیک می شد، ناسیونالیسم قلابی، بازگشت به دوران پرشکوه پادشاهان هخامنشی. آن هم در روزگاری که امپریالیسم بهخاطر یک وجب بازار صدها هزار نفر را با بمبهای نوترونی از صفحه جغرافیای سیاسی حذف می کرد.
و ساختن شجرنامه قلابی برای رضاخان سوادکوهی که تا به آخر معلوم نشد پدر او کیست و وصل کردن سلطنت آن پدر و پسر به سلطنت کوروش و داریوش.
اما این ناسیونالیسم هم در همین حد میماند چند پوستر از تحت جمشید و چند شعر انتصابی به فردوسی برای آنکه خدا، شاه میهن توجیه شود. و این ناسیونالیسم به هر شکل و شمایلی تضاد و تناقض با مذهب بود. مذهبی که مدام تبلیغ می کرد که ایران در جهل و خرافه و استبداد مُغ و شاه بود. دین محمد ایران را از منجلاب نجات داد، برای توجیه آن هجوم تاریخی. که حتی آدمی در قد و قامت جلال بر این باور است که اسلام جهانگشا نبود. و حضور شمشیرزنان عرب را در قرطبه نادیده می گیرد.
اما پایه سوم حکومت مذهب گرایی بود. نگاه حکومت به مذهب از سه زوایه بود:
۱-نخست جو مذهبی می توانست جامعه را برعلیه کمونیسم که در دو قدمی ما بود واکسینه کند پس حضور مذهب از زاویه ضدکمونیستی آن لازم بود.
فریب توده های مردم. شاه مدعی بود که نظر کرده حضرت عباس و کمر بسته حضرت عباس و حتی بعدها مدعی شد در باغی در شمیران ملاقات هایی با امام غایب هم دارد. مدام هم دستی در تعمیر مقابر ائمه شیعه در عراق و سوریه داشت. از حضرت زینب گرفته در سوریه تا حضرت علی در نجف و امام حسین در کربلا.
چرا که دیگر دوره زرتشتی بازی گذشته بود. و فره ایزدی که از متعلقات دین زرتشت بود نمی توانست در بالای سر شاه باشد و او را وصل کند به آسمان ها. اما ائمه شیعه و ادعای نزدیکی و رابطه با آنها می توانست ظل الهی او را توجیه کند. خب اگر آیت اله نشانه خداوند در زمین بود. ظل اله نیز سایه خدا در زمین بود که شاه بود. پس در بالای منابر سعی می شد تبلیغ شود پادشاه اسلام پناه و از این پیزیرها لای پالان حکومت.
۲-سومین رویکرد حکومت به مذهب، مذهبی بودن حکومت گران بود. اینان خود مذهبی بودند. البته به سبک و سیاق خودشان. و کلاً باور مذهبی داشتند. و حتی سعی کردند مخالفانشان را از زاویه مذهب هم نقد کنند.
پس دست نیروهای مذهبی در آموزش و پرورش و اوقاف باز بود. خود جلال معترف است که مدارس دینی چند برابر شده است. و روزگاری که روشنفکر چپ امکان نفس کشیدن نداشت. چه برود مدرسه و دانشگاه برپا کند. و آزادانه تبلیغ ایدئولوژیک کند و کادر و عضو فعال بسازند.
رژیم با این سه پایه می خواست هم مدرن بشود، هم ناسیونالیسم خودش را داشته باشد و هم مذهب را حفظ کند.
اما از آنجایی که مدرنیسم اش بی مقدمه و مؤخره بود مدرنیسم اش قلابی بود. ناسیونالیسم اش هم من درآوردی و سطحی بود. و مذهب اش هم عوامزده بود.
بیهوده نبود که از دانشگاه و مدرسه اش نخبگانی اصیل بیرون نمی آمد یا مونتاژکار بودند یا تعمیرگران گورستان های تاریخی و در نهایت تکنوکراتها و بورکراتهای راه دست بورژوازی دلال.
فرهنگ، سنت، مذهب
فرهنگ که معادل انگلیسی اش Cultre (کالچر) است به معنای مجموعه عقاید و رسوم است. همچنین به معنای آثار علمی و ادبی یک قوم نیز آمده است.
اما سنت Tradition است به معنای عرف، مذهب و شریعت و مذهب Religion (ریلیژن) است، به معنای راه و روش.
اما مذهب دو معادل دیگر نیز دارد. دین و شریعت.
دین به معنای مذهب کیش و آئین است. و شریعت به معنای سنت، مذهب و آئین است. راه و روشی که خداوند برای بندگان خود تعیین کرده است.
هرچند سنت و مذهب در مواردی همردیف و هم معنی گرفته شده اند. اما یکی نیستند. همچنان که سنت و فرهنگ با هم اختلاف داشته و یکی نیستند.
اگر بپذیریم فرهنگ مجموعه ارزشهای مادی و معنوی جامعه بشری است. که این مجموعه یک مجموعه تاریخی و اجتماعی است. یعنی در جریان فعالیت اجتماعی ـ تاریخی بشر ایجاد شده است پس فرهنگ ایرانی مجموعۀ ارزش های مادی و معنوی است که قوم ایرانی در طول تاریخ چند هزار ساله اش ایجاد کرده است. و این مجموعه از وسایل تولید، تکنیک به کارگیری از این وسایل، تجربه تولید شروع می شود و گسترش می یابد به دستاوردهای علمی، هنر، اخلاقی و فلسفی قوم ایرانی. پس با سنت و مذهب یکی نیست.
از سویی دیگر سنت به معنای راه و روش است. راه و روش زیستن در محدودة مشخص جغرافیایی که آن نیز تاریخی و اجتماعی است. یعنی فرآورده زندگی قوم ایرانی در طول تاریخ است. پس با مذهب یکی نیست. هرچند معنای دوم سنت، شریعت است. اما مراد ما از سنت در معنای اول آن است که مجموعه ای است فراگیرتر از مذهب. از فرم زندگی گرفته شروع می شود تا شیوه معماری و آبیاری والخ. وقتی می گوییم جامعة سنتی، سیستم آبیاری سنتی، سیستم معماری سنتی مراد از الگوهایی است که در طول سده ها و هزاره ها در بطن جامعة ایرانی جا افتاده است. و اما مذهب که مترادف انگلیسی.Religion است. به سه شکل استفاده میشود، مذهب، دین و شریعت.
معنای اول مذهب یعنی راه و روش. دین به معنای مذهب است و شریعت به معنای مذهب و سنت.
اشکال کار جلال
مشکل آل احمد در آن است که بین این سه مقوله مهم فرهنگ، سنت و مذهب مرزهای مشخصی نمی بیند. هرچند از فرهنگ و سنت و مذهب یاد می کند. اما در ته ذهنش مذهب است. در واقع مذهب را به معنای تام و تمام سنت و فرهنگ می گیرد. و مرادش از مذهب دین اسلام است. در حالیکه ایران قبل از آمدن عرب، هم مذهب داشته است و هم فرهنگ و هم سنت. و در روزگاری هم که دین زرتشت نبوده است. مهرپرست بوده است.
اما در این که مجموعة آموزش های رژیم پهلوی تا سال ۴۰ بریده از فرهنگ و سنت ایران بود حق با جلال است.
اما در مورد خطر مدارس برای دین بچه ها حق با او نیست. و جلال به غایت دچار گمراهی شده است. و این همان طرز تفکر اصل شریعت در ابتدای مشروطه بود که مؤسس مدارس را بابی می دانستند که می خواهند بچه های مسلمان را با آموزش های خود بی دین کنند.
چگونه ممکن است به یک جامعه مدرن رسید بدون مدارس جدید. گسترش مدارس اسلامی که جلال از آن به نیکی یاد می کند که خطری برای دین بچه ها ندارد. مقایسه دو موضوع ماهتیاً متفاوت است. بحث با دین و بی دین چه ربطی به مدارس علوم جدید دارد. جامعه برای تربیت کادر فنی خود نیاز به مدارس مخصوص خود را دارد. همچنان که برای تأمین روحانی و اجرای مراسم شرع نیاز به حوزه های علمیه دارد. یکی نافی دیگری نیست.
قرار نیست تمامی جامعه ملا و روحانی بشوند. و قرار هم نیست که هر کس به مدرسه رفت بیدین بشود.
طبیعی است که آموزش جدید طبیعتاً دانش آموز را با مبانی جدید علوم آشنا می کند و این آشنایی باعث فاصله گرفتن او از خرافات و افکار پوسیده می شود. اما این فاصله گرفتن به معنای بی دینی نیست. اشتباه جلال و شریعت خواهان صدر مشروطه از همین جا آغاز می شد که ضرورت مدرنیته را نمی فهمیدند. و حاضر نبودند خود را با خواسته های یک جامعة مدرن وفق دهند. و از آنجا که مذهب را با سنت یکی می گرفتند و می گیرند. فروپاشی جامعة سنتی را فروپاشی دین می دیدند. اما این همانی نبود. و دیدیم که مدرسه و دانشگاه نه تنها جامعه را غیرمذهبی نکرد بلکه به شدت مذهبی کرد.
آن سوی سکه این بدفهمی، کج فهمی رژیم بود. پهلوی اول و دوم فکر می کردند با توسعه یک جانبه و مدرنیته ناقص جامعه را از سنت به طور کلی رها می کنند. اما آنان با مدرنیته قلابی شان جامعه را با سرعت هرچه تمامتر به سوی سنت راندند.
ماشین زدگی
۱-«یک مشکل اساسی تمدن غرب وجود نطفه های فاشیسم است.
۲-فاشیسم به گمان من یکی از محصولات به صف کشیده شده مردم (رژیمانتاسیون) پای ماشین است. و این رژیمانتاسیون خود یکی از ملزومات ماشین است.
متحدشکل بودن در قبال ماشین و به صف کشیده شدن در کارخانه و سر ساعت رفتن و آمدن و حضور در احزاب و در اتحادیه که لباس و ادا و سلام و فکر متحد می خواهد، خود عادت ثالثی است تابع همان ماشین. پس متحدالشکل بودن در کارخانه منجر به متحدالشکل بودن در حزب و اتحادیه می شود و این نیز منجر می شود بهمتحدالشکل بودن در سربازخانه یعنی پای ماشین جنگ. چه فرق می کند ماشین، ماشین است. صریح تر بگویم فاشیسم و جنگ طلبی آداب و روسوم خود را از ماشین اخذ می کند. از ماشین که خود ماحصل پراگماتیسم پوزیتیونیسم و سیانتیسم است.
۳-امروز استعمارگر غربی در لباس مستشار و مشاور وابسته به یونسکو است.
۴-غرب در آغاز امر استعمار فقط به صورت زالویی خون شرق را می مکید… حالا کمکم کالاهای معنوی شرق مشغله ذهن غربی فهمیده و درس خوانده شده است. این پناه بردن غربی به ملاک های شرقی در هنر و ادب کم کم به قلمرو سیاست کشیده خواهد شد. بله فرار از ماشین زدگی چنین می طلبد. ترس از جنگ اتمی چنین حکم می کند.
۵-خدمتکاری ماشین آدم سربه زیر و متعادلی می خواهد… اما در چنین دوره ای به کمک آدم های نامتعادل و فداکار و از جان گذشته می توان بار این همه تحول و بحران را کشید سروسامانی به این همه درهم ریختگی اجتماعی داد.
۶-وظیفه فرهنگ و سیاست مملکت در این روزگار کمک دادن است به مشخص شدن اختلاف ها و تضادها. به اختلاف میان نسل ها، میان طبقات، میان طرز تفکرها و بخصوص هواداران به شکستن دیوار هر مانعی که مرکز فرماندهی و رهبری مملکت را در حصار گرفته و شکستن هر دیواری که پیش پای ترقی و تکامل و مترقی است.
۷-در این دوران تحول ها محتاج به آدم هایی هستیم با شخصیت و متخصص و تندرو نه آدم های غربزده»[3].
ماشینیسم و فاشیسم
مشکل جلال آنجاست که نه ماشینیسم را می شناسد و نه فاشیسم را.
ابتدا ببینیم ماشینیسم چیست که دارد روز قیامت را نزدیک می کند (آخرین مقاله این کتاب و پیشبینی رستاخیر توسط آل احمد).
جلال سرمایه داری را نمی شناسد. از فرماسیون اقتصادی ـ اجتماعی چیزی نمی داند. پس با آن دشمنی نمی کند. اما مخالف ماشین است. بر این باور است که تراکتور عصمت روستا را از بین برده است. چرا چون از روستا چیز زیادی نمی داند. هنوز بیل را به دست نگرفته است تا بداند هموار کردن و شخم زدن زمین با بیل یعنی چه. فکر می کند روستا یعنی نان تازه و شیر و ماست و هوای سالم کاری ندارد که چگونه تهیه شده اند. فکر میکند اینها سهمیه روستایی از طبیعت است. اما اگر یک روز بیل بزند می فهمد که تراکتور چه معجزه بزرگی در جنگ انسان و طبیعت است.
دشمنی او با ماشین از همین زاویه است. ماشین می آید هوا را آلوده می کند. زمین ها را پاره پاره و سوراخ می کند کارگران را بیکار می کند صنایع دستی را ورشکست می کند پس ماشین و ماشینیسم چیز بدی است. جلال از زاویه رمانتیک های قرن ۱۹ به ماشین نگاه می کند. اما نمی فهمد که اگر این ماشین نبود ما هنوز در غارها به دنبال مار و سوسمار بودیم و داشتیم نان خشک سغ می زدیم.
مشکل انسان آن روزگار این روزی و فردایی مشکل تکنولوژی نیست. تکنولوژی به خودی خود بد نیست. بد که نیست خوب هم هست. نوع رویکرد آدمی به تکنولوژی، تکنولوژی را بد می کند، و از آن به عنوان عاملی برای تشدید الیناسیون انسان (از خودبیگانگی) و یا مرگ دسته جمعی انسان ها (سلاحهای کشتار جمعی) استفاده می کند.
اگر انسان بمب اتم ساخت و در هیروشیما و ناکازاکی صدها هزار نفر را کشت. تقصیر اتم و دانش اتمی نبود. رویکرد انسان به این دانش جنایتکارانه بود وگرنه می توانست با آن آدمی را از رنج سرما و گرما و بیماری بره اند.
جلال این اصل ساده انسان ـ تکنولوژی را نمی فهمد پس مدام از ماشین و ماشینیسم بد می گوید در اوایل قرن۱۹ که ماشین رفته رفته جای کارگران را در اروپا و امریکا تنگ می کرد. جنبش چارتیست ها به وجود آمد. این کارگران که می پنداشتند دشمن آنها ماشین است شبانه می ریختند و ماشین های بافندگی را با چوب و چماق متلاشی می کردند. ماشین را می دیدند اما رابطه استثمارگرانه بورژوازی را نمی دیدند.
فاشیسم
آل احمد فاشیسم را فرزند خلف ماشینیسم می داند لباس های متحدالشکل کارگری و ساعتهای دقیق منظم کار و بیکاری در نزد او یعنی ریشه های فاشیسم.
انضباط کاری خاص جوامع مدرن است. جوامعی که از عصر بی زمانی به عصر زمان بندی رسیده اند، عصر ساعت درک ثانیه ها و دقیقه و رعایت این زمان ها در یک جامعه صنعتی و مدرن که توسط دستگاه های اتوماتیک حرکت می کند، لازمه پیشرفت و ترقی است. چیز بدی در آن نیست اگر فاشیسم آنرا به خدمت می گیرد به ماهیت بد فاشیسم بر می گردد نه به ماهیت بد انضباط، تشکل و هماهنگی.
فاشیسم نوازد خلف یا ناخلف سرمایه داری است. همچنان که ماشینیسم خود نوازد ناخلف سرمایه داری است. سرمایه ای که دچار بحران می شود و قادر نیست اعمال اتوریته کند. چرایش را باید در بحران های درون ساختی سرمایه داری جستوجو کرد. خیل وسیع خرده بورژوازی و لومپن پرولتاریایی بیکار و گرسنه از یک سو، طبقه کارگر قدرتمند و ناراضی از سویی دیگر و دولت سرمایه داری قادر نیست نظم دلبخواه خود را ایجاد کند. آشوب، بحران، اعتصاب، و زدوخوردهای خیابانی، تورم، گرسنگی، بیکاری و عدم امنیت از مشخصه های این دوران است بر چنین بستری است که نمایندگان هارترین بخش بورژوازی با شعارهای چپ و ماوراءچپ به میدان می آیند. خردهبورژوازی و لومپن پرولتاریا را فریب میدهد و به خدمت میگیرد. و با شعارهای بازگشت به دوران طلایی اقتدار و سربلندی ملی به سرکوب تام و تمام جامعه میپردازد. و بحران را از درون کشور به بیرون، به سوی دشمن فرضی و خارجی پرتاب می کند ظهور فاشیسم در اروپا با همین مکانیزم آغاز و جهان را درگیر جنگی بزرگ و ویرانگر کرد. فاشیسم فرزند ماشینیسم است، دادن نوعی آدرس اشتباه و دادن اطلاعات غلط است.
مالیخولیای شرقی
در اینکه غرب در شرق به دنبال تنها ادویه و عاج و نفت نیست شکی نیست. غرب با توجه به آنکه به متدولوژی علمی تحقیق مسلح شده است، در شرق جستجوگر همه چیز است. از زیرزمینی ها که نفت، مس و اورانیوم باشد تا روی زمینی ها که خاک، درخت، دانه و آدم است.
اما اینکه بگوییم غرب در بُعد معنویات متوجه شرق شده است به خاطر آنکه کیسه اش تهی است یا از جنگ اتمی می ترسد این از آن گنده گویی های بی معنا است. که خاص ملل شرق است.
چند کار ناچیز روی خیام و مولوی و حافظ، بده بستان ناچیزی با غرب است. غربی که در کارخانه آدم سازی اش مدام دارد فیلسوف و دانشمند و شاعر و رماننویس و نقاش تولید می کند. اگر برای شرق ساخت چنین آدم هایی نادر و به تصادف است برای غرب که همه چیز را تولید انبوهش می فهمد یک امر عادی است. غرب دارد در سال چند صد هزار دانشمند در قد و قوارهای بالاتر از رازی و ابن سینای ما در سال تولید می کند. اما ما هنوز وقتی خود را تمام قد در آینه نگاه می کنیم آدم به قدوقواره آنها نداریم. آن هم بعد از هزار سال یا بیشتر و هنوز فکر می کنیم که غرب از صدقه سر کتاب های ابن سینا که به آن «اویسن» می گویند چیزی شده اند.
نگاه کنیم به لشگر فیلسوف های آنها از کانت بگیر و بیا تا امروز. غول هایی که هر کدام قله هایی در تفکر بشرند. ما هنوز ولکن معامله نیستیم و مدام از ملاصدرا حرف می زنیم و بعد از آن هیچ. دنیای تهی، ادعا زیاد، هرچند صدرا هم بعضی فیلسوف به معنای خاص کلمه نمی دانند. و بیشتر او را یک متکلم متفلسف میدانند. که همعصر دکارت است. اما دکارت کجا و ملای ما کجا. کانت برای غرب چه کرد، و صدرا چه کرد کافی است به وضعیت خودمان و غرب نگاه کنیم. شرق دهه های بسیاری است که انبانش تهی است . و دارد از ماترکش پدرانش می خورد. چگونه ممکن است در سرزمینی که در اقتصادش تحول نیست در فکرش تحول و در معنویاتش، معنویات باشد. از فقر و فاقه چه به وجود می آید، مالیخولیا و حرفهای میان تهی.
اما این مالیخولیا هنگامی به اوج خود می رسد که آل احمد مدعی می شود غرب دارد در سیاست نیز به دنبال الگوهای شرقی می گردد. شرقی که در تاریخ چند هزار ساله اش یک ساعت دمکراسی نداشته است. و هرچه داشته است خاقان ابن خاقان ابن خاقان بوده است که آدم ها را یا دم توپ می گذاشتند و یا در جرز دیوارها خاک می کرده اند.
ما به دیگران کاری نداریم، به تاریخ خودمان رجوع کنیم بگیر از مادها و همینطور بیا تا امروز در فلسفه سیاست ما چند اثر جهانی داریم. اصلاً ما به جهان چه داده ایم و جهان وامدار کدام قسمت از تفکر سیاسی ماست. این هم از همان حرف هاست که هر از چندگاه لقلقه دهان مردم کوچه و بازار می گردد که غربی ها از خواندن کتاب های ما به فضا رفتند. یا ما قبل از غربی ها اتم را می شناختیم.
«دل هر ذره که بشکافی آسمانی در آن بینی»
و از این خزعبلات. و یا آنکه دیالکتیک را قبل از هگل و مارکس مولوی کشف کرده است و آن شعر معروف حضرت مولانا، از نمادی مردم و آدم شدم و از نما مردم زانسان سرزدم و الخ
تقی زاده رجل نامدار انقلاب مشروطه که بعدها با دیکتاتوری کنار آمد و در روزگار پهلوی اول وزیر و سفیر شد. و در روزگار پهلوی دوم سفیر ایران در انگلستان بود. در خاطراتش می نویسد وزیر خارجه انگلیس با او در مورد کودتا برعلیه مصدق صحبت کرد. و او که انتظار چنین برخوردی را نداشت. به وزیر می گوید: در تاریخ سیاست انگلیس آیا سابقه داشته است سفیر انگلیس را وزیر خارجه کشوری بخواهد در مورد کودتا برعلیه نخستوزیر انگلیس صحبت کند. وزیر امور خارجه در جواب می گوید: اما سابقه هم نداشته است پادشاه انگلیس با سفیر یک کشور خارجی در مورد کودتا برعلیه نخست وزیر شور کند که اشاره او به ملاقات های پنهانی شاه با سفیر امریکا و انگلیس بوده است.