مصطفی شعاعیان / فصل سوم ؛بخش سوم دفتر دوم: خرده‏ گيرى ‏ها

محمود طوقی :

دفتر دوم بررسى انديشه ‏هاى لنين درباره انقلاب است و با نقل قولى از مائو آغاز مى‏ شود:
شكل اصلى مبارزه جنگ است.
شكل اصلى تشكيلات ارتش است.
بدون مبارزه مسلحانه جايى براى پرولتاريا، جايى براى مردم جايى براى حزب كمونيست موجود نيست و در نتيجه پيروز نتواند شد.
تباين ها و تفاوت ها
اختلاف شعاعيان با لنين از حزب و انقلاب آغاز مى‏ شود:
«لنين به انقلاب همچون پديده‏ اى نمى‏ انديشد كه حزب همانند سازمان پيشتاز مسلح، خود نخست انقلاب را با نيروى خود آغاز كند و سپس در يك نبرد ديرپاى، هرچه بيشتر توده و طبقه را به آوردگاه نبرد بكشاند و ارتش توده ‏اى و طبقه ‏اى را سازمان دهد و ضدانقلاب را از تختگاه فرمانروايى به ‏زير كشد.»
پس آغازگر انقلاب در نزد شعاعيان سازمان پيشتاز است و در پروسه نبرد توده‏ ها به ميدان مى‏ آيند و ارتش توده ‏اى شكل مى‏ گيرد و حاكميت توسط ارتش توده ‏اى ساقط مى‏ شود. اما ببينيم لنين اين پروسه را چگونه مى‏ بيند:
۱- انقلاب از ما مى‏ خواهد جنبش خود به ‏خودى را هدايت كنيم.
۲- انقلاب در تبديل و تغيير سريع ميان انفجار و آرامش كم و بيش شديد اتفاق مى ‏افتد.
۳- تبديل دوره ‏هاى آرامش به دوره‏ هاى انقلابى در كشورهاى استبدادى بى‏ نهايت سريع انجام مى‏ شود.
۴- مضمون اصلى فعاليت سازمان حزب، تبليغات سياسى است.
۵- تبليغات سياسى پايه همگى برنامه ‏ها، تاكتيك ‏ها و كارهاى تشكيلاتى است.
۶-اعتصاب اقتصادى در پايان تكامل خودش به اعتصاب سياسى منجر مى‏ شود و اعتصاب سياسى به قيام منجر مى ‏شود.
۷-سازمانى كه خود به‏ خود پيرامون اين روزنامه تشكيل مى‏ شود. براى همه چيز و تهيه و تعيين و اجراى قيام مسلحانه همگانى حاضر و آماده است.
۸- تاكتيك پرولتاريا در دوره‏ هاى رخوت افزايش آگاهى طبقاتى و تقويت و تحكيم ظرفيت مبارزه طبقه پيشرو و از سويى ديگر عمليات خود را به جانب هدف نهايى ادامه دهد تا اين طبقه در روزى كه ارزش ۲۰ سال را دارد از عهده انجام وظيفه تاريخى خود برآيد.
۹- لنين بر آن بود كه حزب از دو بخش تشكيل شود:
   ـ دايره محدود كادر رهبرى كه از انقلابيون حرفه ‏اى تشكیل مى ‏شود.
    ـ شبكه گسترده شعبات حزب
لنين سرشت حزب را نظامى نمى‏ بيند كار حزب را كه از انقلابيون حرفه ‏اى تشكيل شده است تبليغ سياسى در دوران آرامش و رهبرى جنبش ‏هاى خود به ‏خودى و خيزش‏ هاى انقلابى مردم براى سرنگونى حاكميت مى ‏داند.
به ‏هرروى اختلافات روشن و آشكار است. هم چنان‏كه نگاه مائو به حزب و شيوه مبارزه آن‏گونه نيست كه لنين هست.

لنينيسم و ماركسيسم
حزب توفان بر اين باور است كه هر كس لنينيسم نيست، ماركسيست نيست.[1] آيا اين گونه هست. آيا به ‏راستى ماركسيسم برابر لنينيسم است. آيا لنينيسم ماركسيسم دوران امپرياليسم است. آيا ماركس خود به چنين ايسم‏ هايى باور داشت. اگر باور داشت چرا اعلام كرد «من ماركسيست نيستم» آيا از خودتبرّى داشت يا از هوادارانى كه مى‏  خواستند از انديشه‏ هاى او آئينى سياسى ـ فلسفى بسازند.
لنينيسم به ‏راستى برابر ماركسيسم نيست. هم چنان‏كه مائوئيسم هم لنينيسم نيست. قرار نيست هم باشد.
شعاعيان به ‏درستى بر اين اختلاف انگشت مى‏ گذارد و نشان مى ‏دهد كه درك مبارزه مسلحانه از حزب و انقلاب با درك لنين يكى نيست. همان تلاش عبثى كه از سال‏هاى ۱۳۵۰ به ‏بعد شروع شد و به ‏جايى هم نرسيد.
حزب توده مدعى بود كه مبارزه مسلحانه با لنينيسم نمى‏ خواند و زمانى ‏كه انشعابى راست در چريك‏ ها به رهبرى تورج حيدرى بيگوند شكل گرفت اعلام كرد كه مبارزه مسلحانه مغاير لنينيسم است و در مقابل سازمان چريك ‏هاى فدايى خلق هم مصر بود كه نه، مغايرتى وجود ندارد. اما مغايرت وجود داشت و شعاعيان اين جسارت را داشت كه اعلام كند مبارزه مسلحانه با لنينيسم يكى نيست قرار هم نيست كه هر مبارزه‏ اى در هر كجاى دنيا مطابق الگويى باشد كه در گوشه ‏اى ديگر از دنيا به پيروزى رسيده است.
مدلى كه لنين از انقلاب و حزب و طبقه ارايه مى ‏دهد، منطبق است بر شرايط روسيه. در آنجا جواب مى ‏دهد، اما در چين چنين نيست. مائو به صراحت مى‏ گويد: «شكل اصلى مبارزه جنگ است و شكل اصلى تشكيلات ارتش است.»
مشكل اصلى؛ درك لنين يا شعاعيان يا مائو از سازمان پيشاهنگ و پروسه انقلاب نيست مشكل اصلى آن است كه قرائت‏ هاى مختلف از ماركسيسم را تنها قرائت و آن‏هم قرائت ناب تصور كنيم.
همان كارى كه حزب توده در ايران كرد و دستگاه عريض و طويل تبليغاتى بلشويك ‏ها در سراسر جهان كردند. تا نوار پيروزى به پايان رسيد و تق كار درآمد.
اتحاد جماهير شوروى سوسياليستى فرو ريخت و معلوم شد كه نه سوسياليستى دركار بوده است و نه شورايى. آن‏وقت زرادخانه ‏هاى تبليغاتى سرمايه كه سال‏هاى سال عامدانه پابه‏ پاى پروپاگانديست‏ هاى روسى تبليغ مى‏ كردند، استالینيسم همان لنينيسم است و لنينيسم همان ماركسيسم است. به راه افتاد كه ماركسيسم به موزه تاريخ سپرده شد. چرا كه تق استالينيسم و لنينيسم درآمد. اما حقيقت ماجرا چيست؟ طبقه كارگر براى رهايى خود و تمامى بشريت راه‏ هاى مختلف و تجربه ناكرده ‏اى را مى ‏رود. مسلم است كه بعضى از اين راه‏ها بى ‏راه است و بن ‏بست. پس بايد برگردد و از آغاز شروع كند تا فرجام نهايى كه جهانى عارى از طبقه و استثمار باشد.
هرچند امروزه عده ‏اى به اين نتيجه رسيده ‏اند كه بهشتى در كار نيست. اين مقوله را بايد تنها در دين ‏هاى ابراهيمى جست. نفى استثمار شدنى نيست. بلكه بايد تلاش كرد از رنج و آلام انسانى كاست.[2] اما طبقه كارگر در هربار كه شكست مى‏ خورد. برمى ‏گردد به‌قرائت ‏هاى انجام شده نگاه مى ‏كند صواب و خطاى آن‏را مى‏ يابد و به‏ راه خود ادامه مى‏ دهد.
اين قرائت‏ ها از ماركسيسم، لنين، استالين، تروتسكى، كائوتسكى، برنشتين، مائو، شعاعيان، ملكى، احمدزاده، جزنى، كاسترو، انورخوجه و ديگران، خوب يا بد، درست يا غلط جزء كارنامه جنبش كارگرى است. طبقه كارگر با بازبينى اين قرائت‏ هاست كه بالاخره راه خود را مى‏ يابد.

ماركسيسم پرچم يك آلترناتيو
حزب توده از ياد برد كه ماركسيسم مشتى احكام مقدس براى بحث‏ هاى آكادميك نيست. قرار نيست توده و طبقه را در سالنى بزرگ جمع كنيم، احكام را يكايك براى آن‏ ها بخوانيم و از آن‏ ها بخواهيم به خرد خود رجوع كنند و با پذيرش درستى آيات ماركسيست‏ هاى مؤمنى شوند. اين امر شدنى نيست، آگاهى اين‏ گونه وارد طبقه نمى‏ شود.
طبقات براى خواست‏  هاى خود به ميدان مبارزه مى ‏آيند و بعد نگاه مى‏ كنند ببينند كدام پرچم در اهتراز است و آيا در زير اين پرچم‏ ها آن‏ها به حقوق خود مى ‏رسند يا نه.
ماركسيسم در پراتيك و عمل، ماركسيسم مى ‏شود. توده و طبقه اين‏ گونه به‌ماركسيسم روى مى ‏آورد. حقانيت ماركسيسم نه در بحث‏ هاى تئوريك كه در پراتيك انقلابى و در خود زندگى ثابت مى‏ شود. و اين شدنى نيست، الا اين ‏كه پيشاهنگ به ميدان بيايد. پرچم خود را بالا ببرد و خود را به ‏عنوان يك آلترناتيو در معرض انتخاب طبقه و توده بگذارد.
زندگى در پشت ديوارهاى برلين و شل و سفت كردن‏ هايى كه با بادنماى رابطه شوروى و شاه تنظيم مى‏ شد، پرچمى نبود كه كسى در زير آن جمع شود. اما جنبش مبارزه مسلحانه بود.[3]
 
رابطه حزب، پيشاهنگ و انقلاب
نخست ببينم كه لنين اين رابطه را چگونه مى‏ بيند و بعد به نگاه شعاعيان مى ‏رسيم:
۱- وظيفه پيش‏قراول پرولتاريا عبارت از تعليم دادن، روشن كردن و آموزش عقب مانده ‏ترين قشرها و توده ‏هاى طبقه كارگر و دهقانان و دعوت آنان به زندگى نوين.
۲- هنر مرد سياسى شناخت لحظه ‏اى است كه پيش‏قراول پرولتاريا خواهد توانست قدرت حكومت را پيروزمندانه تسخير كند.
۳- فقط با پيش‏قراول نمى‏ تواند فتح كرد. پيش‏قراول را به تنهايى به نبرد فرستادن بالاتر از حماقت، خيانت است.»
لنين وظيفه پيشاهنگ را آموزش و آگاهى دادن به طبقه توده مى ‏داند و هنر او را در درك لحظه كسب قدرت مى ‏داند.
شعاعيان هم رسالت پيش‏آهنگ را برانگيزاننده توده و طبقه مى‏ داند. اما حول محور تفنگ و مرام. و اين‏كار را با جنبش مسلحانه پيشتاز شدنى مى ‏داند.
شعاعيان نيز نيروى حزب و پيشاهنگ را نيروى سرنوشت‏ ساز براى نبرد قطعى انقلاب نمى ‏داند. اما پيشتاز موتور كوچك است. نطفه انقلاب را براى نبرد قطعى مى‏ گذارد.
لنين رفتن پيش‏قراول به ميدان نبرد را منوط مى‏ كند به اين‏كه «طبقه در مجموع خود، يك روش پشتيبانى صريح و يا لااقل يك بى‏ طرفى خيرخواهانه كه امكان پشتيبانى او را از دشمن كاملاً از او بگيرد را داشته باشد.»
اما شعاعيان شرط ورود پيشاهنگ را به ميان نبرد پشتيبانى يا بى‏ طرفى طبقه و توده نمى ‏داند. بلكه اين پشتيبانى و بى‏ طرفى را در روند انقلاب در نظر مى‏ گيرد.
و اما در مرحله پايانى كه نبرد قطعى است بايد نيروى دشمن در تشتت و پريشانى، در نزد مردم و لرزان و بى‏ ثبات به اندازه كافى افشاء و در ميان پرولتاريا تصميم به عمل انقلابى به قطعيت خود رسيده باشد. اگر لحظه عمل به درستى انتخاب شود پيروزى قطعى است.
اما ببينيم اختلاف كجاست.
۱- شعاعيان مى‏ گويد لنين زمان وقوع انقلاب و پيروزى را يكى مى‏ گيرد. در حالى‏ كه اين ‏گونه نيست براى آغاز انقلاب، حزب مسلح پيشتاز كافى است. اما پيروزى انقلاب در گرو نيروى پرولتاريا و توده است، نيروى پرولتاريا و توده ‏هاى مسلح.
۲- بحران و پوسيدگى طبقات، خودكار انقلاب است. و در پروسه عمل انقلابى به‎وقوع مى‏ پيوندند. و لازم نيست كه ما منتظر بشويم كه طبقه حاكم ديگر نتواند به‌سياق سابق حكومت كند. در واقع رويش انقلاب خود سبب بحران و فروپاشى طبقه حاكم است.

موقعيت انقلابى
به ‏راستى اختلاف بر سر چيست؟ بر سر نيروهاى اصلى قيام نيست. جنبش مسلحانه پيشتاز چون لنين قيام را كار توده ‏ها مى ‏داند و بر اين باور نيست كه او به نيابت از توده و طبقه قيام را به ‏عنوان مرحله قطعى نبرد به فرجام نهايى برساند.
اما در شروع و در پروسه اختلاف هست. جنبش مسلحانه به نيروى پيشاهنگ انقلاب را آغاز مى ‏كند و در پروسه نبرد با ضدانقلاب، توده و طبقه را از اندك به انبوه به مبارزه مى‏ كشاند.
براى جنبش مسلحانه پيشتاز موقعيت انقلابى يك نقطه تبديل كم به كيف نيست. اين موقعيت نيز يك پروسه است، در طى نبرد با به ميدان آمدن توده و طبقه و پريشانى و گسست و بحران در حاكميت، جنبش به مرحله ‏اى مى ‏رسد كه نقطه تسخير قدرت سياسى است.
لنين و مبارزه مسلحانه[4]
پس از خيزش ۱۹۰۵ روسيه نيروهايى دست به نبرد چريكى زدند. خيزش سراسرى و ناگهانى به جنبش مسلحانه پراكنده چريكى ره برد، ببينم موضع‏گيرى لنين چه بود.
۱- گفته مى ‏شود جنگ پارتيزانى، پرولتارياى داراى آگاهى را به دائم ‏الخمرها و لومپن پرولتاريا نزديك مى ‏كند و اين درست است.
۲- ولى نتيجه همين واقعيت اين است كه حزب پرولتاريا هيچ‏گاه جنگ پارتيزانى را به‏ عنوان تنها وسيله و يا حتى مهم ‏ترين وسيله مبارزه نمى ‏شناسد.
۳- همچنين نتيجه اين واقعيت اين است كه اين وسيله بايد تحت ‏الشعاع وسايل ديگر مبارزه قرار بگيرد و با عمده ‏ترين آن‏ها هماهنگ شود. و از راه نفوذ آگاهى‏ بخش و تشكل ‏دهنده سوسياليسم صيقل يابد.
۴- اين جنگ پارتيزانى نيست كه در روحيه كارگران تأثير بد مى‏ گذارد، بلكه اين عدم تشكيلات، نداشتن سيستم در عمليات پارتيزانى و اين واقعيت كه رهبرى عمليات در دست حزب نيست.
۵- در دوران جنگ داخلى، عالى ‏ترين شكل حزب پرولتاريا، حزبى جنگجوست و در اين هيچ ترديدى نيست.
۶- بايد با نظريه‏ هايى كه معتقد است جنگ پارتيزانى موجب پراكندگى تشكيلات در جنبش مى‏ شود برخورد انتقادى كرد.
۷-هر عمل مبارزاتى در هر جنگى نقطه ‏اى از بى‏ تشكيلاتى در صفوف مبارزه داخل مى‏ كند ولى از اين نمى‏ توان نتيجه گرفت كه ديگر نبايد جنگ كرد بلكه بايد اين نتيجه را گرفت كه بايد جنگ كردن را آموخت.
ديدگاه لنين ديدگاه روشنى است؛ كار سياسى حول يك روزنامه سراسرى و دادن آگاهى طبقاتى به طبقه و توده، رهبرى جنبش‏ هاى خود به ‏خودى است و سمت و سوى دادن به حركت ‏ها و خيزش‏ هاى مردمى، اما اگر جنبش به هر دليل روى به حركات قهرآميز آورد، حزب بايد با جلب اعتماد آن‏ها، اين جنبش ‏ها را تحت كنترل حزب درآورد و براى تقويت خط اصلى حزب به‏ كار گيرد.
در مورد جنگ داخلى موضع حزب روشن است. حزب حالت جنگى مى‏ گيرد و شيوه جنگ را مى‏ آموزد اما آنچه مسلم است حزب خود دست به جنگ نمى ‏زند. خود پيشاپيش روى به سوى مبارزه مسلحانه نمى ‏آورد و اگر مبارزه مسلحانه درگيرد سعى مى‏ كند با سمت و سوى دادن به آن آن‏را در خدمت اهداف اصلى حزب درآورد.
اما شعاعيان بر اين باور است كه مبارزه مسلحانه و جنگ پارتيزانى ته مانده فرهنگ لومپنى و دائم ‏الخمرى را از زندگى پرولتاريا مى ‏زدايد (بوارونه لنين) و بسيارى از لومپن ‏ها و دائم ‏الخمرها را به پرولتارياى داراى آگاهى دگرديسى مى‏ بخشد (باز هم بوارونه لنين). بايد ديد اين جنگ را كدام طبقه آغاز كرده است. رهبرى در دست كيست و منش و مشى كدام طبقه بر جنگ فرمان مى ‏راند. فتواى لنين در اين مورد فتواى نادرستى است.

يك يادآورى تاريخى
جنبش مسلحانه سال‏هاى۶-۱۹۰۵، حزب سوسيال دمكرات روسيه را به چالش كشيد. منشويك‏ها آن‏را به ‏تمامى غلط خواندند. و لنين سعى كرد در مقاله «پارتيزان» به اين حركت پاسخ بدهد. پاسخى كه به زعم شعاعيان اپورتونيستى بود.
همين وضعيت در سال‏هاى دهه ۵۰ در ايران پيش آمد. توجهات ناگهانى به سياهكل و به دنبال آن به حركت چريك‏ ها در شهرهاى بزرگ جلب شد.
حزب توده به ‏عنوان مدعى ماركسيسم و حزب طبقه كارگر مجبور بود موضع ‏گيرى كند. نمى ‏توانست در مقابل سمپاتى قدرتمندى كه در جامعه نسبت به مبارزه چريك ‏ها ايجاد شده بود موضع بگيرد. پس از موضع دلسوزى وارد شد، «جوانانى صادق» كه جانشان را براى آزادى مردم مى‏ دهند «حيف ‏اند». بعد از مدتى به اين نتيجه رسيدند كه اين شيوه، شيوه‏ اى است خرده‏ بورژوازى و تلاش كردند ريشه ‏هاى آنارشيسم را در آن پيدا كنند. محمدرضا فشاهى، مبارزه چريك ‏ها را «رومانتيسيسم انقلابى» و عاطفه‏ گرى خرده‏ بورژوايى دانست و به نقد آن نشست.
بعد پاى لنين به ميان آمد. كه مشى چريكى مخالف لنينيسم است و در آخر در مقابل آن ايستادند كه مشى چريكى بايد به ‏عنوان يك شيوه مبارزه خرده‏ بورژوايى طرد و نابود شود.
تسليح طبقه كارگر
لنين نيازى به تسليح طبقه كارگر نمى‏ بيند. نه حزب و نه طبقه نيازى به مسلح شدن ندارند. كار حزب آگاهى دادن به طبقه و توده و افشاگرى است. آگاهى دادنى كه مضمون سازماندهى دادن را هم دارد. و بعد سمت و سوى دادن حزب سازماندهى اعتراضات خود به ‏خودى و اعتصاب‏ هاى اقتصادى و گسترش آن تا اعتصابات سياسى و در آخر خيزش عمومى در اين مرحله است كه طبقه كارگر نياز پيدا مى‏ كند به سلاح و كسانى ‏كه به فن جنگ آگاه باشند.
لنين در سال ۱۹۱۶ پيشنهاد مى ‏كند كه افسرانى از سوى دولت مأمور آموزش مردم در اتحاديه ‏هاى نظامى ـ توده ‏اى شوند. كه اين امر نه آن روز، نه در هيچ روزگار ديگرى شدنى نبوده و نيست. طبقه حاكمه مردم را در تشكل ‏هاى خود و براى مقاصد خود موزشى نظامى مى‏ دهد ولاغير.
لنين چشم به نظامى كردن هرچه بيشتر مردم توسط امپرياليست ‏ها داشت. مردمى كه در قيام همگانى از اين آموزش‏ ها بر ضدامپرياليسم و حكومت ‏ها استفاده مى‏ كنند.
لنين هم‏چنين روى خلقى بودن ارتش و ملحق شدن بخش ‏هايى از ارتش به مردم در شرايط بحرانى حساب باز مى‏ كند. در انقلاب روسيه همين امر اتفاق مى ‏افتد. بخش‏ هايى از ارتش تزار به مردم ملحق مى‏ شوند و شوراهاى سربازان تشكيل مى‏ شود. اين شوراها به همراه شوراهاى كارگرى مسلح مى‏ شوند و آخرين ضربه را فرود مى‏ آورند.
اما جنبش مسلحانه پيشتاز تسليح طبقه كارگر را به گونه ‏اى ديگر مى‏ بيند: پيشاهنگ طبقه به نيروى خود جنگ انقلابى را آغاز مى‏ كند. و در پروسه جنگ انقلابى، طبقه كارگر به آوردگاه اين نبرد تاريخى وارد مى‏ شود. آموزش مى‏ بيند. مسلح مى‏ شود و ارتش توده ‏اى انقلاب به ‏وجود مى‏ آيد.

انتقاد از ماركس
«چنين پيداست كه انتقاداتى به انديشه لنين درباره انقلاب و حزب گرفته شد به‌انديشه‏ هاى ماركس نيز وارد باشد.
ليكن از دو روش نتوانستم داستان را از خود رفيق ماركس آغاز كنم:
۱-نخست از آن ‏رو كه آگاهى بسنده ‏اى در اين زمينه نداشتم.
۲- دوم از آن ‏رو كه اصولاً آثار سياسى ترجمه شده آن رفيق نشان مى‏ دهد كه نسبت به كارهاى فلسفى و اقتصادى ‏اش سخت محدود و بسيار فشرده است.
با اين همه بنا به همان اندك آشنايى سخت ناچيزم از آثار ماركس چنين احساس كردم كه بُن انديشه ماركس درباره انقلاب و حزب نيز همانند لنين است.
شعاعيان ـ انقلاب
يكى ديگر از ويژگى‏ هاى برجسته شعاعيان كه بسيار نادر و سخت آموزنده است صداقت او نسبت به آن چيزهايى است كه نمى ‏داند. شعاعيان اهل دوز و كلك نيست. اگر نمى ‏داند شجاعت بازگو كردن آن‏را دارد. شجاعتى كه در اكثر ما نبوده و نيست. نمى‏ شود با غول بزرگى چون لنين در آويخت و آنوقت بگويى من در اينجا و آنجا «آگاهى بسنده ‏اى» ندارم. مستمسك خوبى است براى تخطئه شدن. اما شعاعيان ترسى از اين چماق‏ ها ندارد. چرا كه قرار نيست سر كسى كلاه بگذارد.
ويژگى دوم شعاعيان صداقت و صراحت او در آن چيزى است كه به آن انديشه كرده است و به آن باور دارد.
در جدال با لنين عقل مصلحت ‏انديش به ما مى‏ گويد؛ ماركس را داشته باشد، لنين را بزن. در پشت ماركس سنگر بگير به لنين شليك كن. و از موضع ماركسيسم، لنينيسم را نقد كن.
اين برخورد هرچند برخوردگى پراگماتيسمى است اما آغشته به اپورتونيسم ناب است و شعاعيان از برخوردهاى اپورتونيستى متنفر است.
اگر جان‏مايه نظر لنين همان ديد و نظر ماركس است و اگر با بُن مايه ديد هر دو مخالف است شعاعيان ابايى از گفتن ندارد. چرا كه شعاعيان آئينى نبود. هرچند عده ‏اى بر اين باورند كه شعاعيان ماركسيست هم نبود.[5]

ماركسيسم ناب
ماركسيسم تئورى برآمده از پراتيك طبقه كارگر است و فلسفه ماركسيسم و ماترياليسم ديالكتيك، تئورى شناخت و راهنماى عملى او هم هست.
ماركس در تزهاى فوئرباخ، كار فلسفه را تغيير جهان مى ‏داند نه تفسير جهان، و اين تغيير با دست و عمل طبقه كارگر انجام مى‏ شود. پس ناگزير است به ‏طور پيگير و روزآمد راه ‏هاى تغيير جهان را كه بر پايه پراتيك انقلابى حاصل مى‏ گردد، پيدا كند.
شعاعيان از ماركسيسم متدولوژى ماركس را برمى‏ گزيند. نمى‏ شود جهان را تغيير داد و در پراتيك انقلابى مدام به ‏دنبال راه ‏هاى عملى ‏تر و سهل ‏ترى نگشت. نيازى هم به گفتن يا نگفتن ماركس و انگلس و لنين نيست.
ماركسيسم در نزد شعاعيان آيات و احكامى نيست كه از لوح محفوظ آمده باشد. و همه زمانى و همه مكانى باشد. آن روز براى تغيير جهان ماركس از حزب و طبقه آن برداشت را داشت و امروز او برداشت ديگرى داشت. اين مخالفت و ارتداد نيست.
انگلس شاهكار ماركس را كشف و بيان قوانين كلى حاكم بر طبيعت و جامعه مى ‏دانست و نشان دادن مسير كلى حركت ماده و جامعه براى چه؟ براى تغيير جهان.
بزرگى ماركس و تمايز او با تمامى كسانى‏ كه به سوسياليست‏هاى تخيلى معروف بودند در آن بود كه ماركس به امكان عملى تغيير جهان باور داشت و راهى ممكن براى آن تغيير يافته بود. جوهره ماركسيسم و ناب بودن رگه اصلى ماركسيسم در اين حقيقت نهفته است. ماركس پيامبر نبود كه پيش گويى كند. و تمامى پيشگويى ‏هاى او مو به مو درست از آب درآيد.
اگر انقلاب در چند كشور صنعتى و همزمان در اروپا صورت نگرفت، آن‏گونه كه ماركس انتظار داشت، چه باك. چپ آئينى از غلط بودن اين انتظار وحشت مى ‏كند. اما از دامن كبريايى ماركس چيزى كم نمى‏ شود. او مدعى نبود كه دست در عالم غيب دارد و از تمامى شده‏ ها و ناشده‏ ها مطلع است. ماركس چنين ادعايى نداشت.
شعاعيان با همين نگاه به ماركسيسم و به مرز انتقاد از ماركس هم مى ‏رسد و از آن ‏هم مى‏ گذرد. اين به معناى ارتداد او نيست. در آموزه‏ هاى ماركس هيچ حكم و اصل مقدسى وجود ندارد. همه چيز شك كردنى است. اين اصل مقدسى است كه ماركس به آن باور داشت. به آن توصيه مى‏ كرد و متدولوژى او بود.

قانون اصلى انقلابخيزش يا نبرد مسلحانه
اختلاف بعدى بين شعاعيان و لنين بر سر قانون اصلى انقلاب است.
لنين خيزش عمومى يا قيام را قانون اصلى انقلاب مى‏ داند. كه توسط كليه انقلاب‏ ها به ‏ويژه انقلاب روسيه در سده بيستم به اثبات رسيده است.
اما شعاعيان خيزش را تبصره ‏اى مى ‏داند بر قانون اصلى انقلاب كه از نطفه جنبش مسلحانه پيشتاز آغاز شده و به ‏سوى جنبش مسلحانه توده ‏اى كشيده شده است. كوبا، آلبانى، چين، ويتنام، يعقوب ليث، سربداران، اسپارتاكوس، فلسطين، انقلاب گيلان، ظفار، همه و همه نمونه ‏هايى از اين گونه نبردند.

توضيح فلسفى قيام و جنبش مسلحانه
يكى از اصول ديالكتيك، اصل تغييرات كمى به كيفى است. بنا به اين اصل تغييرات كمى همين ‏كه به انباشتگى ويژه‏ اى رسيد با يك حركت جهش تغيير كيفى ويژه ‏اى را به‌دنبال خود مى ‏آورد. تئورى خيزش انقلاب را همان لحظه انفجارى كم به كيف مى‏ داند.
اما ببينيم خرده ‏گيرى‏ هاى شعاعيان به اين نگره چيست؛
۱- انقلاب خود يك پروسه است. پس از قانون تغييرات كمى به كيفى به دور نيست. انقلاب صرفا خود آن جهش كم به كيف نيست.
جنبش مسلحانه پيشتاز سرانجام در روند انقلابى خود به انقلابى سراسرى مى‏ كشد. تغيير از كميت پيشتاز به كيفيت طبقه و توده و در آخر انقلاب.
به ‏هرروى تئورى مسلحانه پيشتاز منطبق با قانون تغييرات چندى به چونى است. در حالى‏ كه تئورى خيزش خيلى بر اين قانون منطبق نيست.
۲- نگره خيزش معتقد است كه تغييرات كمى اعتصابى به تغييرات كيفى مسلحانه مى‏ انجامد. اما چگونه ممكن است تغييرات كمى غيررزمى به تغييرات كيفى رزمى بكشد، در حالى‏ كه هر تغيير كيفى مستلزم تغييرات كيفى ويژه خود است.
۳- نگره خيزش برآنست كه براى رسيدن به تغييرات كيفى قهرآميز بايد يك رشته تغييرات كمى اعتصابى، متينگى، روزنامه ‏اى دست زد. وجود جنگ ‏افزار در اين مرحله ماجراجويى است. اعتصاب اقتصادى در روند خود به اعتصاب سياسى و اعتصاب سياسى به خيزش مسلحانه پرولتاريا و توده منجر مى‏ شود.
نگره جنبش مسلحانه پيشتاز بى‏ آن‏ كه خود را از هر گونه اعتصاب بى‏ نياز بداند. سرنوشت انقلاب را در نبردى نوين مى‏ بيند. پس بايستى قانون تغييرات چندى به چونى هوشمندانه به ديده گرفته شود.

تئورى خيزش بستر مناسب اپورتونيسم
نگره خيزش كشتگاه خوبى براى پرورش انواع گوناگون اپورتونيسم و سخنوران پاچه ورماليده خرده ‏بورژوازى منحط واژه  ‏پردازى است. نيروهايى كه طبقه كارگر را با يك رشته نمايش ‏هاى خيابانى و روزنامه ‏بازى ‏هاى صدمن يك غاز فرسوده مى‏ كنند. و بى‏ آن‏كه كمترين آموزه و امكان برّايى براى دفاع و پايدارى انقلابى به طبقه كارگر بدهند آنان را براى رساندن به كشتارگاه ضدانقلاب گروه گروه به ‏دنبال مى‏ كشند. بيهوده نيست كه همگى دكان‏ هاى دونبشى كه در سراسر جهان بر سر در خود فروتنانه پرچم حزب كمونيست را برافراشته ‏اند و در درون آن جان طبقه كارگر را به حراج گذاشته ‏اند، ضمنا به نگره خيزش آميخته ‏اند.

نقد حزب توده
اين نقد جان مايه نقد حزب توده و يكى از نقاط فاصله  ‏گيرى جنبش نوين چپ از انديشه ‏هاى لنين بود. حزب توده با آويزان شدن به نگره خيزش توده و طبقه كارگر ايران را تا آستانه كودتاى ۲۸ مرداد كشاند و چون روز سرنوشت فرارسيد، در حاشيه خيابان انقلاب ايستاد و شكست نهضت ضداستعمارى را نظاره كرد. و بعد از كودتا نيز همان سبك و سياق تبليغ و ترويج و تظاهرات خيابانى و سازمانى كه از بلشويسم آموخته بود به ‏كار بست و نيروهاى حزب را دسته دسته به كشتارگاه زندان زرهى فرستاد، تا آخرين هسته ‏ها و عناصر در آخر به مسكو و آلمان و آلمان شرقى عقب نشست و دلخوش كرد به حقانيت تاريخى.

پاسيفيسم جانمايه اپورتونيسم
شعاعيان روى نكته مهمى انگشت مى‏ گذارد و مى‏ گويد: «اپورتونيسم با ترور مخالف است. ترور را برابر تروريسم مى‏ گيرد كه به واقع اين‏گونه نيست. به‏ خاطر آن‏كه در ترور مستلزم حضور عملى حزب و سازمان پيشتاز است. نمى ‏شود كنار گود نشست و گفت لنگش كن.
بايد خطر كرد و خطر را به ‏جان خريد. پس به نقد آن مى‏ نشيند. اما اين مخالفت بدان معنا نيست كه او با ديگركشى مخالف است. او با تمام‏ كشى موافق است. اما نه به دست خود كه به دست توده و طبقه.

زاويه بى عملى
جان مايه تمامى انتقادها، انشعابات و بريدن‏ هاى سال‏هاى ۵۷-۵۰ در جنبش مسلحانه پيشتاز بى ‏عملى بود. به ‏قول شعاعيان لميدن و جاخوش كردن در كنار سخنرانى‏ هاى آتشين روزنامه ‏اى و دلخوش كردن به روزى كه آمدنش اجتناب‏ ناپذير است؛ نوعى دترمينيسم تاريخى. دترمينيسمى كه انسان و نقش تأثيرگذارش در حد سوار شدن بر يك اتوبوس است. نه عنصرى فعال و تأثيرگذار و تاريخ ‏ساز.
به ‏راستى نقد حزب توده و توده‏ اى‏ هاى شرم‏زده از حزب توده از جنبش مسلحانه چه بود؟
ولو نتاريستى بودن آن بود؟ آنان جنبش چريكى را جنبشى اراده ‏گرايانه مى ‏دانستند. «مشتى روشنفكر خرده‏ بورژوا كه مى‏ خواهند اراده خود را بر تاريخ تحميل كنند.» كيانورى در كتاب خاطراتش كه مى‏ گويد: «اينان حوصله كار توده ‏اى و كار در ميان طبقه كارگر را نداشتند.»
شايد آن‏گونه بود كه كيانورى می گفت: شايد آن گونه بود  که تورج حيدرى بيگوند و آن نُه نفر انشعابى ديگر مى‏ گفتند، شايد. و يا حتى آن چيزى بود كه سازمان پيكار مى ‏گفت: و موجوداتی از این دست  مى ‏گفتند: «بايد پيشتاز به جاى دست بردن به سلاح به ميان توده و طبقه برود و با دادن آگاهى و افشاگرى سياسى، اعتصابات و حركات خود به‏ خودى توده و طبقه را سمت و سوى بدهد. و با تبديل اعتصاب اقتصادى به اعتصاب سياسى و با تبديل اعتصاب سياسى به قيام كار انقلاب را به فرجام برساند.»
خب ببينيم كارنامه منتقدين چه بود. هيچ. و يا شايد چيزى نزديك به هيچ. و اگر بى ‏انصافى نباشد۱۵-۱۰شماره نشريه ‏اى چند صفحه ‏اى در تيراژى كمتر از ۱۰۰نسخه. و در عوض كرور كرور و خروار خروار حرف و بى‏ عملى. و لميدن در كنار اجاق راحت‏ طلبى و خوردن اسميرُنف به سلامتى طبقه كارگر پيروزمند جهانى.

ماركسيسم به مثابه آلترناتيوى عملى
ماركسيسم دين نيست. همچنان‏كه ايدئولوژى به مثابه باورهايى مقدس هم نيست. ماركسيسم راهنماى عملى و آلترناتيو عملى يك جنبش توده ‏اى است. اگر جز اين باشد هرچه باشد ماركسيسم نيست. توده و طبقه گوشش بدهكار حقانيت تاريخى نيست. به ‏دنبال تحقق خواست‏هاى عينى و واقعى خود است. پس دنبال پرچمى مى‏ گردد كه شعارهايش تحقق آرمان‏ ها و آرزوهاى او باشد، توده و طبقه اين‏گونه به حقانيت ماركسيسم پى مى‏ برد. نه از طريق بحث ‏هاى آكادميك و فلسفى و روشنفكرانه كه او نه حوصله و وقت و نه دانش لازم آن ‏را دارد.

نفى ماركسيسم و نفى انقلاب
بگذريم از اين حقيقت كه منتقدين مشى چريكى ابتدا از زاويه لنينيسم از جنبش انقلابى روى گرفتند و بعد لنينيسم را مغاير ماركسيسم دانستند و در آخر ماركسيسم را به موزه تاريخ سپردند و با نوشتن «مانيفست اصلاح‏ طلبى» به اين باور رسيدند كه انقلاب نه ‏تنها راه فلاح كه راه ضلالت است. پس بايد به دامن اصلاحات پناه برد. اصلاحات هم شدنى نيست الا سفرهاى دور و دراز مردم به اروپا و آشنايى مردم با انديشه‏ هاى مدرن و اگر شانس بياوريم مى‏ توان منتظر اصلاحات بود.[6]

لنينيسم به مثابه يك مذهب
پيروزى درخشان انقلاب اكتبر و دستگاه تبليغاتى شوروى از لنين پيامبرى معصوم ساخت. شعاعيان به ‏درستى مى‏ گويد:
«اگر نيروى تئورى خيزش صرفا به خود ماركس و ماركسيست‏ ها وابسته بود دشوارى زيادى نداشت. ماركسيست‏ها خيلى ساده آماده ‏اند براى دست‏كارى در انديشه ماركس دست به كار شوند ولى لنين و لنينيسم نه.
به ‏هرروى سيطره ايدئولوژيك حزب كمونيست شوروى و تبليغات وسيع آن‏ها حول لنين، لنينيسم را تبديل به يك مذهب كرد. مذهبى كه شك را نسبت به پيامبرش روا مى‏ دارد اما نسبت به امام خود را تحمل نمى‏ كند. شعاعيان به ‏درستى پيش‏بينى مى‏ كند كه «آنچه تا كنون از نقد لنين انجام شده تازه الفباست آن‏هم حروف اول الفباء و باش تا مثنوى‏ ها از راه برسند كه همه در راهند و چارنعل»[7]
بخش دومدر پيرامون همزيستى مسالمت‏ آميز لنين
اين بخش مربوط به دفتر دوم «خرده ‏گيرى‏ هاست» بخش اول آن بر سر انديشه ‏هاى لنين درباره انقلاب بود. و بخش دوم مربوط است به تز همزيستى مسالمت‏ آميز.

تز همزيستى مسالمت آميز
پيروزى بلشويك‏ها در اكتبر ۱۹۱۷ يك پيروزى سياسى بود. براى حفظ اين پيروزى، پيروزى در عرصه اقتصادى لازم بود. قدرت اقتصادى نيازمند روابط اقتصادى بود. و اين روابط با جهان سرمايه ممكن بود. پس راهى به ‏جز همزيستى مسالمت‏ آميز با غرب سرمايه ‏دارى نبود.
اين جان‏مايه استدلال بلشويك ‏ها بود. اما شعاعيان ريشه اين همزيستى را در نگاه لنين به خيزش مى ‏داند و مى‏ گويد: «لنين وقتى نگاه كرد و آثارى از خيزش در ديگر كشورها نديد، پس چاره ‏اى نداشت جز آن‏كه پيروزى را در روسيه حفظ كند. اما اين تز در پراتيك انقلابى نشان داد نگره ‏اى از بُن نادرست است.
تز همزيستى مسالمت‏ آميز لنين بر چهار اصل استوار بود:
۱- رشد ناموزن كشورها باعث پيروزى سوسياليسم در بعضى كشورها مى ‏شود.
۲- وظيفه پرولتاريا حفظ پيروزى به ‏دست آمده است.
۳-وظيفه پرولتاريا در كشور پيروز آنست كه چنان نيرويى فراهم كند كه بتواند به‌پرولتارياى ديگر كشورها كمك كند و اگر روز نبرد قطعى با امپرياليسم رسيد، نبرد را پيروزمندانه رقم بزند.
۴- از آن جا كه انقلاب نه وارداتى است و نه صادراتى پس پرولتاریاى پيروز بايد براى يك دوره همزيستى مسالمت ‏آميز با جهان سرمايه داشته باشد.
پرولتاريا به‏ طور كلى از اين تز سه هدف را دنبال مى ‏كرد:
۱- بازسازى خود و آماده شدن براى نبرد نهايى
۲- باز داشتن ضدانقلاب از حمله به كشور پيروز
۳- گسترش فرهنگ انقلاب از طريق روابط فرهنگى و پرولتارياى ديگر كشورها را به آگاهى‏ هاى كمونيستى رساندن.

ريشه هاى تئوريك همزيستى
لنين در سال۱۹۱۵ از ناموزونى تكامل اقتصادى و سياسى سرمايه‏ دارى سخن گفت و نتيجه گرفت كه سوسياليسم نمى ‏تواند در آن واحد در همگى كشورها پيروز شود. بعدها استالين نيز تئورى سوسياليسم در يك كشور را تأييد كرد. و هر دوى آنان تكليف دوگانه ‏اى را براى پرولتارياى پيروز تعيين كردند:
۱- كمك به انقلاب و پرولتاريا در ديگر كشورها
۲- رابطه متقابل و برابر اقتصادى، سياسى، فرهنگى با ديگر كشورها

شروع اختلاف
شعاعيان رشد ناموزن را مى‏ پذيرد و بر اين باور است كه انقلاب در ضعيف‏ ترين حلقه رخ مى ‏دهد. اما از آن نتيجه نمى ‏گيرد كه سوسياليسم در يك كشور شدنى است.
اختلاف از اينجا به بعد آغاز مى‏ شود. اگر براى پيروزى در نبرد فرجامين ارتش نيرومند لازم است و شرط داشتن ارتش نيرومند، اقتصادى نيرومند است. اقتصادى كه هماوردى بكند با اقتصاد امپرياليستى، اين هماوردى چگونه ممكن است؟
امپرياليسم نيروى خود را از تاراج جهان مى‏ گيرد، كشورهاى متروپل و مستعمرات، سوسياليسم از كجا مى‏  گيرد؟
جهان كنونى، جهان رها شده نيست. بازارهايش پيشاپيش تقسيم شده است و صاحب دارد. پس امكان ورود سوسياليسم پيروز به اين تقسيم ‏بندى شدنى نيست الا رويه ‏اى كه همساز و همسو باشد با اين يا آن امپرياليسم.
گيرم كه وارد اين مناسبات شد. ارزش‏ هاى حاكم بر اين مناسبات ضدكارگرى و ضدانقلابى ‏اند چگونه مى‏ توان وارد شد كارگرى و انقلابى باقى ماند. و آيا مى ‏شود در سياست انقلابى بود در حالى‏ كه در اقتصاد، انقلابى نبود. و اگر دولتى در سياست و اقتصاد رفتارى امپرياليستى و ضدكارگرى داشته باشد، در رفتار و گوهر مى‏ تواندكمونيستى باشد؟

همزيستى مسالمت آميز در دو دوره
۱- دوره نخست زمانى  ‏كه بلشويك ‏ها به قدرت مى ‏رسند در حالى‏ كه منتظرند انقلاب‏ هايى قريب ‏الوقوع در آلمان و ديگر كشورهاى اروپايى به وقوع بپيوندد. اما چنين نمى‏ شود، از اين مرحله به بعد تز سوسياليسم در يك كشور مطرح مى‏ شود. براى استقرار سوسياليسم نياز به بازسازى اقتصادى بود. پس تجارت با جهان غرب مطرح شد و انگليس براى اين رابطه پيش ‏شرط ‏هايى داشت، منع تبليغات ضدانگليسى در شرق كه معناى آن عدم حمايت از جنبش ‏هاى رهايى ‏بخش در شرق بود.
لنين پذيرفت و نخستين قربانى اين همزيستى انقلاب گيلان بود، مرغ عزا و عروسى سر بريده شد.
در آن روزگار بلشويك ‏ها بر اين باور بودند كه با بازسازى اقتصادى دخل امپرياليسم ‏هاى مكار غربى را درمى ‏آورند. پس هر سازش را تاكتيكى موجه مى ‏دانستند.
در اين دوره تز همزيستى مسالمت ‏آميز از موضع ضعف و نيازهاى اقتصادى بلشويك ‏ها برمى ‏خاست.
۲- فاز دوم، از كنگره بيستم حزب كمونيست شوروى به بعد است. استالين مرده بود. خروشچف به قدرت رسيده بود. و روسيه شوروى صاحب بزرگ‏ترين زرادخانه اتمى جهان بود. پس بار ديگر تز همزيستى مسالمت‏ آميز مطرح شد و اما اين بار از موضع قدرت. شوروى به آن حد از قدرت رسيده بود كه حذف نظامى آن ممكن نبود، مگر با نابودى كل كره زمين و امپرياليست‏ ها حاضر به نابودى خود به بهاى نابودى بلشويك ‏ها نبودند.
در فاز اول انقلاب گيلان و نهضت دمكراتيك آذربايجان قربانى شدند. و در فاز دوم اين همزيستى خود را به شكل روابط گسترده تجارى و نظامى با شاه خود را نشان داد. حزب توده هم كه وجه ‏المصالحه اين روابط بود.
دو نكته مهم
شعاعيان در اينجا به دو نكته مهم اشاره مى‏ كند:
۱-براى آن‏ كه بدانيم همزيستى مسالمت‏ آميز از شوروى چه ساخته است و شوروى را به كجا كشانده است بايد با پيكرى راست، ديدگانى گشوده، انديشه ‏اى فراخ، پنجه ‏اى كوشا آشكارا به خود واقعيت عينى بپردازيم.
و براى نديدن واقعياتى كه در پهنه جهان گسترده است بايد چشم نداشت تا نديد. و براى ديدن بايد وجدان و آگاهى كارگرى ساخته و پرداخته راديو و روزنامه ‏هاى اردوگاه سوسياليستى نداشت تا نه ‏تنها ديد بلكه توان ره‏جويى و رهپويى نوينى را هم داشت و دير نيست كه طبقه كارگر با سلاح ديدن و خلاصى از زير بار تبليغات مسلح شود.
احسان طبرى ايدئولوگ حزب توده در خاطراتش از استالين مى‏ گويد: «همه مردم او را دوست داشتند و همه از او راضى بودند، جامعه ‏اى آرمانى با رهبرى كاريزماتيك.»[8]
آيا به ‏راستى اين‏ گونه بود. فردى كه دستش تا شانه در خون مردم آن سامان فرو رفته بود. بعدها ديگر رهبران حزب توده از آن ديار به ‏عنوان جامعه آرمانى ياد كردند. و حتى تا لحظه فروپاشى شوروى دست از حرف‏ هاى خود برنداشتند. و وقتى «سوسياليسم واقعا موجود» فرو پاشيد بورژواهاى كروات ‏زده كه در رأس تمامى احزاب كمونيست جاخوش كرده بودند با حساب ‏هاى پُر از دلار خود به روى صفحه تلويزيون ظاهر شدند اعلام كردند به طبقه كارگر خيانت شده است. توطئه ‏اى توسط يك خائن (يلستين) و يك احمق (گوروباچف:)
چرا آنان موفق نشدند آن حقايق آشكار را ببينند. چشم نداشتند. چشم فيزيولوژيك كه نه، چشم ايدئولوژيك نداشتند. باورهاى ايدئولوژيك آن‏ها، چشم خردشان را كور كرده بود. تا لحظه آخر هر روايتى از فساد و تباهى اتحاد شوروى را مربوط مى‏ كردند به زرادخانه ‏هاى تبليغاتى امپرياليسم. چپ آئينى، چشم بينايى خود را به تمامى از دست داده بود.
۲- در تمامى طول سال‏هاى دهه ۶۰-۴۰، حقايقى از پشت پرده‏ هاى آهنين[9] بيرون مى  ‏آيد. چپ هوادار شوروى ناباورانه استدلال مى‏ كرد مگر مى‏ شود يك شبه بورژوازى سركوب شده به سرير قدرت برگردد و به‏ قول شعاعيان گرز فرمانروايى را به ‏دست گيرد. مگر پرولتارياى شوروى مرده است. آن ‏هم بعد از آن‏ همه مبارزه و قهرمانى. آيا كودتا شده است آيا پرولتاريا در جنگ داخلى شكست خورده است؟ پس ممكن نيست با بودن طبقه كارگر پيروز و حاكم شوروى اقتصاد و منش بورژوازى حاكم شود.
شعاعيان از استحاله و دگرديسى پيروزى كارگرى به شكست كارگرى نام مى‏ برد. اين استحاله چگونه صورت گرفت؟
ابتدا استحاله اقتصادى بود. بعد به استحاله سياسى تبديل شد و در آخر به استحاله در گوهر و جان رسيد.
در اين پروسه بلشويك ‏هاى ارتدوكس قتل‏ عام شدند. رده‏ هاى پايين‏ تر دراردوگاه‏هاى كار اجبارى در سيبرى جان باختند و يا جان به ‏در برده از شوروى گريختند.
طبقه كارگر از قدرت رانده شد. و بلشويك ‏هاى ديروز به بورژواهاى امروزى بدل شدند. نه كودتايى انجام شد و نه جنگى داخلى صورت گرفت. پرولتاريا پيروز و قهرمان به بورژوازى پيروز و ناقهرمان تبديل شد.
سبيل‏ ها را چهارتيغه كردند كراوات زدند. سوار بر ماشين ‏هاى آخرين مدل شدند و شام را به سلامتى طبقه كارگر در بهترين هتل ‏ها خوردند. بورژوا بودن هم حكايتى است. مشكل بورژوازى در آنست كه نمى ‏تواند تمامى مردم را بورژوا كند. وگرنه هيچ بدى در آن نيست. چپ سنتى تا به آخر از درك پروسه دگرديسى در حزب كمونيست شوروى عاجز ماند.

جنگ اجتناب ناپذير
در اجتناب‏ ناپذير بودن جنگ سرنوشت بين امپرياليسم و سوسياليسم بين شعاعيان و لنين اختلافى نيست. اختلاف از چگونگى بسيج ارتش پرولتاريا شروع مى ‏شود.
براى بسيج اين ارتش در دوران صلح، اقتصادى هم‏سنگ اقتصاد امپرياليستى لازم است. و اين هم‏سنگى ممكن نيست مگر آن‏كه چون امپرياليسم در تمامى عالم اصول را بر استثمار و استعمار گذاشت.
اما نگره «انقلاب» و شعاعيان، شكل‏ گيرى اين ارتش را در پروسه نبرد انقلابى مى‏ بيند. پروسه‏ اى كه در طى آن ارتش و اقتصاد امپرياليستى فرسوده، ارتش و اقتصاد پرولترى برناتر مى‏ شود. پس ديگر نيازى به همزيستى مسالمت‏ آميز با امپرياليسم و ورود به ضدوبندهاى امپرياليستى، اقتصادى و سياسى نيست.
دومين جدايى انقلاب، با ديدگاه لنين در چهره و استراتژى جنگ سرنوشت است. لنين اين جنگ را يك جنگ كلاسيك مى‏ بيند. در حالى‏ كه شعاعيان اين جنگ را يك جنگ چريكى طولانى مدت مى‏ بيند كه در پروسه فرجامين به ارتشى كلاسيك مى ‏رسد. و علت گزينش اين شيوه جنگ از سوى پرولتاريا روشن است يكى نبودن توان مادى دو طرف.
ناگفته پيداست كه ارتش امپرياليستى از حيث ساز و برگ پشتوانه اقتصادى، دانش نظامى، نيروهاى ذخيره بالفعل، نوع جنگ ‏افزار، آزمودگى نظامى و عوامل ديگر برتر و حتى بسيار برتر است. و سرنوشت يك جنگ كلاسيك را همين نبردها و عوامل تعيين مى‏ كنند.
اما شيوه جنگ فرسايشى و چريكى، ضمن آن‏كه پرولتاريا رفته رفته به اين عوامل دست مى‏ يابد پا به‏ پاى آن عوامل هم‏سنگ در اردوگاه ضدانقلاب را فرسوده و تضعيف مى‏ كند.
با اين نگرش انقلاب كارگرى ديگر نيازى به شركت در بازار جهانى ضدانقلاب و داد و ستد و روابط صلح ‏آميز بر پايه نگره همزيستى مسالمت‏ آميز نخواهد داشت. پس ديگر نيازى به سازشكارى و بندوبست‏ هاى ضدانقلابى و در آخر دگرديسى نخواهد بود.

جمع بندى كنيم
شعاعيان در آخر اختلاف خود را با لنين بر سر نگره همزيستى مسالمت‏ آميز چنين جمع ‏بندى مى‏ كند:
۱- تكامل ناهماهنگ و نگره همزيستى مسالمت ‏آميز، هر دو در سراسر تاريخ جريان داشته ‏اند و هيچ ‏كدام آفريده ذهن لنين نيستند.
۲- بين رشد جهانى توليد و سرمايه با محدوديت كشورى بدون سرمايه، بين جهانى شدن نيروهاى مولد با نظام‏ هاى توليد كشورى تضاد وجود دارد. اين تضاد به ‏دست طبقه كارگر حل مى‏ شود. تضادى جهانى را بايد به‏ گونه ‏اى جهانى حل كرد. راه حل همزيستى مسالمت‏ آميز هيچ سازگارى با حل اين تضاد ندارد.
۳- قانون همزيستى مربوط به دورانى است كه زندگى اجتماعى و توليد بسيار بدوى بود. و يا طبقات چيره طبقاتى بهره‏ كش ‏اند و در نتيجه طبقاتى با تضادهاى درون طبقاتى ‏اند. ولى براى طبقه كارگر كه تضاد درون طبقاتى ندارد. و توليد نيز به رشد تعيين‏ كننده‏اى رسيده است قانون همزيستى مسالمت‏ آميز معنا ندارد.
۴- قانون همزيستى مسالمت ‏آميز قانون تكامل طبقه كارگر نيست قانون تكامل طبقات ناكارگرى و بهره ‏كش است. آنان براى بهره ‏كشى از ملت ‏هاى خود و ديگر ملت ‏ها نيازمند اين همزيستى است. اين همزيستى مى‏ تواند بين دو نظام با فرماسيون مختلف باشد (فئودالى، سرمايه ‏دارى)
۵- همزيستى مسالمت ‏آميز چرخشى انحرافى در حل تضادهاى جهانى است. راه حل تضاد طبقه كارگر با جهان طبقاتى انقلاب جهانى تا رهايى جهانى و نه همزيستى مسالمت ‏آميز با ضدانقلاب جهانى.
۶- قانون تكامل نابرابر نشان مى ‏دهد كه در آن ‏واحد در سراسر جهان انقلاب رخ نمى ‏دهد. اما اين بدان معنا نيست كه در همانجا بايد ايستاد. و راه همزيستى مسالمت ‏آميز را در پيش گرفت. بلكه بايد از آن منطقه به ‏عنوان منطقه ‏اى انقلابى براى گسترش انقلاب سود جُست.
۷- اگر به ‏دنبال رشد ناموزن جوامع براى انقلاب باشيم. در غلتيدن به دامن اكونوميسم است. اما اگر منظور رشد ناموزون در زندگى و فرهنگ و سازمان انقلابى است. كه رشد فرهنگ و آگاهى انقلابى از كانال همزيستى مسالمت‏ آميز نمى ‏گذرد.
۸- چگونه ممكن است كه طبقه كارگر پيروز با ضدانقلاب يك كشور همزيستى مسالمت ‏آميز داشته باشد در حالى‏ كه طبقه كارگر همان كشور اجازه نُطق كشيدن نداشته باشد و بايد با آن رفتارى جنگ ‏آميز داشته باشد. چرا اين حق براى طبقه كارگر همان كشور با ضدانقلاب حاكم نباشد.

همزيستى مسأله اى مناقشه  آميز
بلشويك ‏ها همزيستى مسالمت‏ آميز را زنگ تنفسى براى خود مى ‏ديدند تا نفس تازه كنند. خرابى‏ هاى جنگ را ترميم كنند و در دورى ديگر با نيرويى ديگر به مصاف ضدانقلاب جهانى بروند. پس در اين دوره انقلابى، آنان خود را مجاز مى ‏ديدند دست به سازش ‏ها و عقب‏ نشينى ‏هايى بزنند. بدان اميد كه در روز موعود تمامى اين شكست‏ ها را جبران كنند.
اما به ‏راستى چرا اين مرحله موقت دائم شد. چرا اين عقب‏ نشينى‏ هاى تاكتيكى به‌عقب ‏نشينى ‏هاى استراتژيك منجر شد.
آيا به ‏راستى اشكال در نگره همزيستى مسالمت‏ آميز بود؟ يا اشكال در جايى ديگر بود نگاه كنيم به انقلاب جنگل تا ماهيت اين همزيستى روشن شود.
در ابتدا براى بلشويك ‏ها و كمونيست‏ هاى ايرانى پذيرفتنى بود كه شوروى ويران شده در دو جنگ و دو انقلاب (جنگ جهانى اول و جنگ داخلى ـ انقلاب فوريه و اكتبر) نياز به تكنولوژى غرب دارد. و اين تكنولوژى نيازمند رابطه تجارى است در رابطه تجارى نيازمند يك دوره همزيستى مسالمت ‏آميز است. پس شوروى به سردمدارى لنين، چيچرين و روتشتين وارد مذاكره با انگليس و دولت ايران شدند. اين نزديكى به تبع خود منجر مى‏ شد به فاصله گرفتن از انقلاب گيلان. تا اين حد پذيرفتنى بود. هرچند بُن مايه اين تفكر غلط و اپورتونيستى بود. اما شوروى در اين جنگ، جنگ انقلاب و ارتجاع بى ‏طرف نماند. اين حداقلى بود كه انقلاب از شوروى مى‏ خواست. اما شوروى چه كرد؟ به ‏شكل اكتيو به ضدانقلاب پيوست و جبهه انقلاب را از درون تهى كرد.
همين برخورد ضدانقلابى در سال ۱۳۲۵ با فرقه دمكرات آذربايجان كرد.
اين همزيستى به ‏عنوان يك تاكتيك نبود. اين عين استراتژى بود.

دو سؤال
شعاعيان مى ‏گويد؛ لنين در كتاب پُرآوازه ‏اش «امپرياليسم آخرين مرحله سرمايه دارى» مى‏ گويد؛ سرمايه خصلت ملى خود را از دست داده است و به پديده ‏اى جهانى مبدل شده است. استالين نيز در كتاب «اصول لنينيسم» از جهانى بودن سيستم سرمايه سخن مى‏ گويد.
اگر نبرد ميان كار و سرمايه يك نبرد جهانى است، پس سوسياليسم در يك كشور چگونه معنا پيدا مى ‏كند؟
(سؤال نخست) و در روزگارى كه جنبش كمونيستى و انقلابى سراسر اروپا، هندوستان و چين را فرا گرفته بود.[10] تز همزيستى مسالمت‏ آميز چه معنايى مى ‏داد.
(سؤال دوم) لازم به يادآورى است كه پيروزى سوسياليسم در يك كشور در سال۱۹۱۶ از سوى لنين مطرح شد اما تحقق سوسياليسم در يك كشور از سال۱۹۲۰ به بعد مطرح شد. زمانى‏ كه انقلابى در اروپا صورت نگرفت و بلشويك‏ ها از انقلاب در آلمان نا اميد شدند.

علل شكست نهضت‏ هاى كمونيستى
«پويه جنبش كمونيستى در سراسر جهان به ‏گونه ‏اى عينى، آشكارا مى‏ آموزد كه… با همه جانبازى‏ ها و كوشش‏ هايى كه شده است. آنچه كه سرانجام به ‏دست آمده، نه پيروزى راستين پرولتاريا و نه رستگارى كمونيستى آدمى، هيچ كدام نبوده است.»
شعاعيان
شعاعيان به طرح يك سؤال مى‏ پردازد سؤالى كه مدام از سوى دشمنان ماركسيسم مطرح مى ‏شود. «اين شكست ‏ها ريشه در نهاد جنبش ‏هاى كارگرى دارد.» آيا اين گونه است؟ هرگز طبقه كارگر اين توان تاريخى را دارد كه رستگارى تاريخ آدمى را به ‏فعل درآورد.
پس به عمل ناكامى ‏هاى جنبش كمونيستى مى‏ پردازد:
۱- دورى جنبش از بنيادها (اصول اساسى ماركسيسم)
۲- مبتلا شدن به مرگبارترين بيمارى، همزيستى مسالمت ‏آميز و مليت ‏زده‏ گى،
۳- تهى شدن نهادهاى جهانى كارگرى از جان كمونيستى،
۴- نبودن ژن نظامى در سازمان سياسى طبقه كارگر و زمينه رشد اپورتونيسم
۵- دست نيافتن طبقه كارگر به آگاهى و خرد فلسفى و فرهنگى ريشه ‏اى براى مقابله با انحرافات رهبرى.
۶- سير قهقرايى فرهنگى ـ فلسفى طبقه كارگر.

سوسياليسم روسى
شعاعيان با اشاره به مانيفست ماركس كه از سوسياليسم ارتجاعى و سوسياليسم فئودالى و خرده‏ بورژوايى و آلمانى، نام مى‏ برد. به سوسياليسم روسى اشاره مى‏ كند و براى آن دو مشخصه تعيين مى‏ كند.
۱- باور به خيزش
۲- همزيستى مسالمت ‏آميز با دشمنان طبقه كارگر
براى سوسياليسم روسى مشخصه ‏هاى ديگرى نيز مى‏ توان شمرد:
۱- دولتى كردن صنايع
۲-اقتصاد متمركز
۳- نظامى توتاليتر
ناگفته پيدا است كه اين پنج مؤلفه هيچ نسبتى با سوسياليسم ندارد. همان‏گونه كه سير وقايع نشان دارد. كه بدون حضور آگاهانه انسان، بدون احترام به كرامت ‏هاى انسان هيچ سوسياليسمى متحقق نخواهد شد.
اما اين قرائت از سوسياليسم، قرائتى چيره بر جنبش جهانى كمونيستى بود. چيزى نزديك به هفت دهه.

ژن نظامى و رشد اپورتونيسم
«ماركسيسم به شيوه ‏اى راستين به طبقه كارگر مى‏ آموزد كه به «اقتصاد» جز از گذار به سياست نمى‏ توان رسيد.
ماركسيسم همچنين به طبقه كارگر مى‏ آموزد كه به «سياست» جز از راه قهرآميز نمى‏ توان دست يافت.
اين برداشت كه خيزش ناگهانى طبقه كارگر يگانه راه قهرآميز و يگانه راه رستگارى طبقه كارگر است… نطفه سازمان سياسى پرولتاريا را فاقد ژن نظامى كرد.
نبود ژن نظامى در سازمان سياسى طبقه كارگر، زمينه را براى جذب و پرورش اپورتونيسم سخنور آماده كرد.
راستى را كه جنبش در گرداب جدل ‏هاى سياسى و نظرى انحراف ‏آميزى مى‏ غلتيد.»
شعاعيان ـ انقلاب

ديالكتيك سياست و سلاح
«در جهان طبقاتى آدميان از همان دم كه زاده مى‏ شوند و تا آن زمان‏ی كه آشكارا مى ‏ميرند سياسى‏ اند…. سياست همانا شيوه ‏اى است كه طبقات برمى‏ گزينند تا اگر فرمانروايند فرمانروايى خود را ادامه دهند. و اگر نيستند به فرمانروايى رسند.
سياست فن حاكميت طبقاتى است و در گوهر اين فن، ارتش و نيروى نظامى و شمشير نهفته است. سياست تئورى و ارتش نيروى عمل‏ كننده اين تئورى است. اسلحه تيره پشت سياست است. زمانى‏ كه اسلحه اين سياست ماديت گرفته آشكارا سخن مى‏ گويد، جنگ ناميده مى‏ شود و آن‏گاه كه پوشاك لطيفى بر آن مى‏ پوشانند صلح مى‏ خوانند و برخورد مسالمت‏ آميز.
هيچ منافع طبقاتى نيست كه بتوان به ‏دست آورد مگر اين‏كه اين منافع در چنگ طبقه ديگر باشد. پس بيرون كشيدن و حفظ آن نيازمند نيرويى است به نام ارتش.
ارتش و سياست همزادهاى زندگى طبقاتى ‏اند. و با نابودى طبقات نيز نابود مى ‏شوند و پس هر آينه خلاف قوانين زندگى طبقاتى بخواهيم سياست را از سلاح جدا كنيم آنگاه آشكارا خواسته ‏ايم اسارت را بپذيريم.
شعاعيان ـ انقلاب
آيا به ‏راستى طبقه كارگر خواستار خشونت است؟ آيا ماركسيسم خواهان كشتار فردى و يا جمعى است؟ اين اتهامى است كه از سوى رفرميست ‏ها و ايدئولوگ ‏هاى بورژوازى به طبقه كارگرزده مى‏ شود.
قاتل را رها كرده‏ اند و يقه مقتول را مى‏ گيرند كه تو چرا مقتولى، به ‏قول شعاعيان «چه جهان نامردى!» ارتش و سلاح ساخته طبقه كارگر و ماركسيسم نيست. اين دو پابه ‏پاى شكل‏ گيرى طبقات به ‏وجود آمده ‏اند. نخست براى غارت و يا ممانعت از غارت شدن، در كمون‏ هاى نخستين و بعد براى حفظ و نگهدارى ثروت‏ هايى كه عاملين توليد آن در آن سهمى نداشتند و يا اگر داشتند سهم ‏شان ناچيز بود. برده  ‏ها بايد ابتدا برده مى‏ شدند. و اين ممكن نبود، الا به قدرت شمشير و سازمان دادن نيروى ارتش. و بعد بايد از فرار برده  ‏ها جلوگيرى مى‏ شد. و اگر فرار مى‏ كردند بايد دستگير و مجازات مى‏ شدند. زندان و پليس، و اگر شورش مى‏ كردند بايد سركوب مى‏ شدند با ارتش و شكنجه.
در دوران فئوداليسم همين جوهره باقى ماند. آدم‏ ها عوض مى‏  شدند. اما وظيفه ارتش و پليس، زندان، شكنجه دست نخورده باقى ماند. چرا كه گوهر طبقاتى مبتنى بر غارت و استثمار دست نخورده باقى ماند.
در دوران بورژوازى داستان به ‏همين شكل بود با سبوعيت و گستردگى بيشتر.
هيچ كس، از چپ‏ هاى نادم گرفته تا هارترين بخش بورژوازى، معترض اعمال قهر از سوى دولت‏ هاى بورژوايى نيست. سركوب و شكنجه و مسلح شدن تا بُن دندان از آن سوى پذيرفتنى است. اما از اين سوى آوانتوريسم انقلابى است. ارتداد است. چرا كه ماركس و لنين نگفته‏ اند. اما زندگى كه گفته است. و زندگى بسى بالاتر و بزرگ‏تر از ماركس و لنين است.

مثلث رهايى
«با اين همه، اين آميختگى سياست و نظام، هرچند درست و بايسته بود. ولى براى رسيدن به كمونيسم كافى نبود…
بايستى عنصر ديگرى به اين تركيب اضافه مى‏ شد، فرهنگ و فلسفه:
زيرا طبقه كارگر نمى‏ تواند بدون تثليث ورجاوند سياسى، نظامى، فرهنگى خود را از جهانى كهن بركند و جهان كهن را نابود كند و جهان نوينى را كه در رسالت اوست بنيان نهد.»
شعاعيان – انقلاب

انسان طراز نوين
ماركس شرط رسيدن آدمى به جامعه كمونيستى و تحقق كمونيسم را انسان طراز نوين مى‏ دانست. انسان باارزش‏ ها و منشى نوين كه شعار «يكى براى همه، همه براى يكى» در او نهادينه شده باشد. انسانى كه به خود و جهان پيرامون خودآگاهى و دانشى ريشه ‏اى داشته باشد.
رسيدن به جامعه ‏اى كمونيستى بدون آن‏كه طبقه كارگر به انبوه كمونيست شده باشد و اين آگاهى از انسان، انسانى تام و تمام ساخته باشد، بيشتر به شوخى مى ‏ماند. درست مثل آن چيزى كه در شوروى، چين، كوبا، ويتنام و كشورهاى اروپاى شرقى اتفاق افتاد.
انقلاب توسط حزب كمونيست شدنى است. اين ديگر اظهرالمن ‏الشمس است اما براى ساختن يك جامعه كمونيستى داشتن رهبران كمونيست و حتى طراز نوين بسنده نيست. بايد آگاهى از حزب به طبقه و از طبقه به توده گسترش يابد. و اين با بحث ‏هاى آكادميك شدنى نيست. اين آگاهى پيشاپيش در پويه يك رشته انقلاب‏ هاى كارگرى و در پراتيك انقلابى از حزب به طبقه و از طبقه به توده مى ‏رسد.

يك مرزبندى
شعاعيان از آنجا كه احساس مى‏ كند ممكن است خواست او از فرهنگ يا «انقلاب فرهنگى چين» يكى گرفته شود. يادآورى مى ‏كند كه انقلاب فرهنگى چين از سنخ ديگرى است.
كارگرى كه خود آگاهى فرهنگى ندارد چگونه مى‏ تواند انقلابى در سراپاى دستگاه ادارى و علمى در سياسى چين پياده كند. طبقه كارگرى كه هنوز نيروى محركه ‏اش «كيش شخصيت» است (تو بخوان ديكتاتورى مائو).
اين نه انقلاب فرهنگى طبقه كارگر كه فريب فرهنگى طبقه كارگر است. انقلابى كه از يك سو با ميز تميز فلان استاد دانشگاه مبارزه مى‏ كند و از سويى ديگر پاى‏ كوبان آمدن فرح پهلوى را جشن مى‏ گيرد و زير پاى اشرف پهلوى فرش قرمز پهن مى‏ كند.
فرق است كه با ضدانقلاب در همزيستى رزمى به ‏سر برى يا همزيستى مسالمت‏ آميز هنگامى‏ كه زندگى عينى انقلابى فروكش كند چگونه مى‏ توان انتظار داشت انديشه انقلابى رو به فراز نهد.»

بازگشت به بخش پیشین


[1]. در اين نظر احزابى نظير حزب توده نيز مشتركند.

[2]. تبارشناسى استبداد ۵۷ ـ اكبر گنجى

[3]. نگاه كنيم به سخنرانى منصور حكمت، چگونه ماركسيسم توده ای  مى ‏شود.

[4]. اعتراف به ندانستن، يك خصلت خوب شعاعيان بود. در مورد مبارزات چريكى سال‏هاى ۱۹۰۵ روسيه مى‏ نويسد.
آگاهى اين كمترين درباره جنبش چريكى پس از خيزش ۱۹۰۵ روسيه بسى ناچيز است. هيچ است و بسى دريغ.

[5]. بهزاد نبوى، مصابحه با روزنامه اعتماد

[6]. نگاه كنيد به مانيفست اصلا ح طلبی ـ فرخ نگهدار

[7]. شعاعيان ـ انقلاب

[8]. از نگاه خويشتن، احسان طبرى، كه بعد از مرگش چاپ شد.

[9]. پرده آهنين، لقبى بود كه جهان سرمايه به كشورهاى بلوك شرقى داده بود.

[10]. لنين در ۶ دسامبر ۱۹۲۰ به غليان جنبش انقلابى در آلمان، هند و چين اشاره مى‏ كند.