«پیروز رها» و داستان تکراری «بلوک سوسیالیستی» در مورد انشعاب و وحدت، سیزیفوس یا تمیس‌توکلوس؟

 

مهران زنگنه :

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش!

 حافظ

کل انتقادی را که می‌توان به نویسندگان اطلاعیه‌ی بلوک سوسیالیستی کرد، می‌شود در تکراری بودن پروژه خلاصه کرد! افسانه‌ی سیزیفوس و کتیبه‌ی اخوان (صرفنظر از مضمون فلسفی و جهان‌نگرانه‌ی آنان) حکایت کسانی‌ست که اسیر تکرار هستند و جز تکرار راهی ندارند!

تکرار بیهوده اما احتمالا به واسطه‌ی استیصال شکلی تراژیک در زمانه به خود گرفته است! واقعه‌ی تراژیک زمانه ما شاید تراژدی بدون «قهرمان»، بدون «هاملت»، باشد! مشکل بیش از هر چیز در عدم بازنگری انتقادی روندی است که محصولش جنبش فعلی است! مشکل در این است که «تکرار» دیده نمی‌شود!

میدان‌های دیدن/ندیدن، میدان‌هائی هستند که تابع یکدیگر و هر دو تابع منظر و ایدئولوژی‌ی بیننده، تابع «تا آنجا که رخصت [است]، تا زنجیر» (اخوان) هستند! باید برای دیدنِ ندیده و در بحث ما دیدن «تکرار» تغییر منظر داد و از آگاهی کاذب و انقیاد ناشی از آن (زنجیر اخوانی) که منجر به ندیدن می‌شود، فاصله گرفت! در صورت دیدن «تکرار» حتی حکمت عامیانه «آزموده را آزمودن خطا است» می‌تواند انسان را از تکرار باز دارد.

این امر منجمله منوط به مورد توجه قرار دادن افعال «ساده» و روزمره دیدن، گوش دادن/شنیدن، خواندن و نوشتن است! تکرار دیده نمی‌شود! شنیده/خوانده نمی‌شود وقتی گفته/نوشته می‌شود که تقرب به خواست «وحدت» در «اطلاعیه» سنتی و به این ترتیب تکراری است و چنین تلاش‌هائی همچون اسلافشان به نتیجه‌ی دلخواه نمی‌رسند، اگر نتوانیم بر موانع وحدت فائق بیائیم!

نقطه‌ی عزیمت من این است: ۱) وحدت امری اجباری است ! ۲) اما هر تقرب سنتی به خواست وحدت، خودش نیز مانع وحدت است، همانطور که تا کنون چنین بوده است! از دومی نتیجه می‌شود هر کس که خواهان وحدت است، پیش از طرح خواست وحدت، باید به منجمله یک سئوال جواب بدهد: چرا تلاش‌ها برای وحدت تا کنون شکست خورده‌اند یا ما را به نتایج دلخواه نرسانده‌اند؟ چه چیز باعث می‌شود «فراموش» بکنیم که «دمی» پیش خوانده‌ایم: «کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند»! و دوباره کتیبه را بچرخانیم!

تاریخ (و در اینجا تاریخ احزاب و جنبش سوسیالیستی) را باید منجمله با توجه به حال خواند و نوشت و «تاریخ» حال را در پرتو آینده و گذشته!

نمونه‌ای از قرائت گذشته با توجه به حال را می‌توان در گرامشی دید! گرامشی آنجا که می‌پرسد: چرا شکست خوردیم؟ در واقع گذشته را در پرتو حال بررسی می‌کند و تاریخ را بازخوانی و «بازنویسی» انتقادی می‌کند! دقیقا با طرح سئوال فوق است که کل دریافت از استراتژی و تاکتیک (تاکتیک-نقشه یا برنامه‌ی عمل) که خودش نیز در صورتبندی آن دخالت موثر داشته است، توسط او زیر سئوال می‌رود! از این مجرا است که او نه فقط به یک تحول نظری (در نظریه‌ی دولت) صورت می‌دهد، بلکه عناصری از نظریه پراکسیس را ارائه می‌کند. نکته‌ی اصلی در بررسی انتقادی گرامشی عبارت است از اینکه استراتژی و تاکتیک (برنامه‌ی عمل) بدون توجه به شکل دولت صورتبندی شده است! بدین ترتیب قرائت انتقادی یکی از وجوه تاریخ توسط گرامشی نقطه‌ی عزیمت انکشاف نظریه دولت و تولد «نظریه‌ی دولت جامع» و «انتقاد از خود» می‌شود و نه فقط این؛ بلکه در پی این انتقاد و انتقاد از خود، او در نظر گرفتن شکل «دولت/حکمرانی» یا شکل روزمره‌ی تضمین رابطه‌ی سلطه را در صورتبندی برنامه‌ی عمل بدل به یکی از پرنسیپ‌های مارکسیسم خود، فلسفه پراکسیس،  و نظریه‌ی پراکسیس می‌کند! (امری که در ایران در نظر گرفته نشده است یعنی شکل دولت/حکمرانی، دین سالاری که باید یکی از بنیادهای تدوین هر استراتژی باشد مورد توجه نشده است و مورد توجه گرفته نمی‌شود! جز در یک نقد پوزیتویستی مثل نقد وریا امیری، یکی از عزیزان من، که البته جالب است ولی نقد علم‌گرایانه و نه فلسفی‌ است)

آیا در تاریخ جنبش سوسیالیستی ایران سئوال شکست به شکلی چنین رادیکال مورد بررسی قرار گرفته است؟ خیر! مثال در مورد عدم پرداختن بنیادی به شکست زیاد است: شکست در کودتای ۳۲، شکست در انقلاب ۵۷، شکست جنبش مسلحانه، فروپاشی رزمندگان و پیکار! شکست پروژه‌ی حکمت، (در همه‌ی این شکست‌ها مارکسیسم اتوریتر روسی سهمی داشته است! اگر شکست در هر یک از موارد مذکور مورد توجه قرار می‌گرفت، و به دلائل گفتمانی و اثرات القائی قدرت در شکست پرداخته می‌شد، امروز برای مثال بعداز کم و بیش ۷۰ سال پس از کودتای ۳۲ ما ناچار نبودیم تازه به یکی از وجوه مارکسیسم روسی (به بیان اخوانی زنجیری که به پا داریم) و تکصدائی آن به عنوان دلیل انشعابات و مانع وحدت بپردازیم.)

آیا «پیروز رها» (نویسنده) و دوستانش در پی بررسی شکست پروژه‌های وحدت پیشین (بر اساس بررسی تاریخ جنبش و شرایط ایران) به نتایج اعلام شده رسیده‌اند؟

قرائت گذشته در پرتو حال به معنای این است که پراکسیس گذشته را همچون گرامشی مورد بررسی انتقادی قرار دهیم و چرایی ناکامی حرکت را بررسی کنیم و در عین حال بپرسیم سهم «من» در وهله‌های مختلف حیات نظری، سیاسی، سازمانی … در تولید وضعیت فعلی چه بوده است! (دومی البته پیشکش!) به این ترتیب در بحث خاص جاری بپرسیم چرا تلاش برای وحدت در گذشته به جائی نرسیده است؟ یا روی دیگر سکه: چرا انشعاب‌ها صورت گرفته‌اند؟ با عزیمت از این دو سئوال که در واقع یک سئوال را تشکیل می‌دهند می‌توان از دایره‌ی تکرار خارج شد! و از تقرب سنتی به وحدت یا تقرب نویسندگان «اطلاعیه» اجتناب کرد!

اما چرا سئوال فوق در پرتو تاریخ خاص مطرح نشده و نمی‌شود؟ دقیقا به این اعتبار که انسان با طرح سئوال باید تاریخ انشعابات، شکست‌ها، موانع وحدت، ساخت احزاب و غیره و شاید از همه مهمتر باید مسئله‌ی قدرت و روابط و مناسبات قدرت موجود در سطح احزاب و جنبش را مورد بررسی قرار بدهد! اگر این بررسی به شکلی دقیق صورت بگیرد نتایج هنگفتی به بار خواهد آمد! نتیجه‌ی چنین بررسی‌ای احتمالا حداقل یک گسست نظری، صرفنظر از تغییر ساختی یا انکشاف احزاب و جنبش است! چنین برخوردی حداقل روابط قدرت موجود را در پی خواست پاسخگوئی accountability نظری و عملی جریانات مختلف به «ما» یعنی «توده‌ها» زیر سئوال می‌برد!

آیا می‌خواهیم دوباره کتیبه را از این رو به آن رو بگردانیم؟ سیزیفوس باشیم یا تمیس‌توکلوس ؟ سیزیفوس سمبل تکرار و تمیس‌توکلوس حداقل سمبل تلاش برای بنیان گذاری امر نو است! می‌خواهیم گذشته را تکرار بکنیم یا بر علل شکست فائق بیائیم و واقعا وحدت بکنیم؟

تاریخ و تاریخ‌های خاص منجمله تاریخ احزاب که بحث ما بدان مربوط است را باید در پرتو حال خواند! بدین اعتبار باید نشان داد که تبدیل جریان فدائیان که در طی چند دهه صرفنظر از ریزش‌ها و تجزیه‌ی ملکولی تا سال ۱۳۷۵ (حدود ۲۵ سال پیش) بر حسب طاهر خدیو در مقاله «مارکسیسم ایرانی» به ۲۸ قسمت تبدیل شده است، محصول کدام پراکسیس نظری، سیاسی، سازمانی و نظامی است؟ (نتیجه‌ی چنین بررسی‌ای منجمله تشخیص مارکسیسم تکصدائی روسی، بحران قدرت و عدم وجود مکانیسم حل آن، و عدم انکشاف مکفی احزاب به عنوان علل خواهند بود!) باید نتایج انشعاب در حزب کمونیست و فروپاشی حزب کمونیست کارگری و تبدیل آن به چند محفل، صرفنظر از ریزش‌ها و تجزیه‌ی ملوکولی را بررسی کرد! بدین ترتیب باید دلائل این امر یعنی دلائل ایدئولوژیک (گفتمان مارکسیسم تکصدائی روسی)، بحران قدرت و ساخت این «احزاب» را بررسی کرد. با قطعیت می‌توان گفت: از بررسی فروپاشی حزب کمونیست کارگری باز دوباره همان نتایجی گرفته خواهند شد که در بررسی جریان فدائیان گرفته می‌شوند!

در بررسی این دو جریان می‌توان روند قابل توجهی را مشاهده کرد که از دیدن آن بسیاری منجمله و احتمالا «پیروز رها» اجتناب می‌کنند و یا از توضیح علل آن سر باز می‌زنند: در ایران به جای تبدیل محافل به احزاب (مثل روسیه و آلمان و غیره)، «احزاب/سازمان‌ها» بدل به محافل شده‌اند و می‌شوند! چرا؟

با عزیمت از اینکه وحدت روی دیگر انشعاب است، می‌توان و باید در پی این بررسی از تقرب سنتی به وحدت اجتناب کرد و دوباره تشکلی (جبهه/ حزب و غیره‌) پایه ننهاد که در آن از پیش شکست برنامه‌ریزی شده است! تراژدی شکست را نباید تکرار کرد! (ندیدن «تکرار» ویژگی «اطلاعیه» بلوک سوسیالیستی  و نویسندگان آن است! این امر تراژیک و احتمالا ناشی از استیصال است!)

با این مقدمه حالا می‌توان به مقاله‌ی «پیروز رها» (لینک زیر) پرداخت و نشان داد که مسئله‌ی ایشان پیش از هر چیز در افعال «ساده» دیدن/ندیدن و تفسیر نوشته نهفته است!

برای نشان دادن این امر باید صورت مسئله را شفاف صورتبندی کرد!

۱) دلالت مفهومی/معنائی «مبانی مشترک نظری» چیست؟ (که صریحا در اطلاعیه آمده است)

در سطح زبان (سیستم مرجع reference system عمومی) آیا «نظری» ترجمه‌ی تئوریک (لغت انگلیسی theoric) نیست؟ مشترک آیا دلالت بر این‌همانی (یکسانی) و مبانی چیزی جز «اصول بنیادی» معنی می‌دهند؟ آیا ترکیب «مبانی مشترک نظری» یا «وحدت در بنیادهای تئوریک» چیزی جز «این‌همانی نظری» معنا می‌دهد؟ و این چیزی جز «وحدت نظری» است؟

حالا باید به فاکتورهای مهم دیگر یعنی «سیستم‌های مرجع» کلی و خاص در تاویل منجمله تاویل گفته‌ی فوق پرداخت! آیا در جنبش سوسیالیستی در ایران تا این لحظه جز مارکسیسم تکصدائی روسی چیز دیگری حاکم بوده است؟ (در اینجا از تفاوت در نسخ یا تفاسیر آن: لنین، استالین، ترتسکی و غیره، یا تفسیر مبتذل مائوئی مارکسیسم روسی صرفنظر شده است) و به اعتبار سلطه‌ی آن آیا نباید این شکل مارکسیسم به عنوان سیستم مرجع خاص برای تاویل گفته‌های مارکسیست‌های ایرانی‌ای که به گسست از مارکسیسم روسی نرسیده‌اند، مورد توجه قرار بگیرد؟

باید در مورد «خواندن/نوشتن» بحث کرد و پرسید: آیا منجمله نباید به تاریخ مبارزات «ایدئولوژیک» (در جنبش «سوسیالیستی» ایران) به عنوان مرجع برای خواندن و تاویل ترکیب «مبانی مشترک نظری» رجوع کرد؟ آیا نقطه‌ی عزیمت در این مبارزات ایدئولوژیک مارکسیسم روسی نبوده است؟ اگر چنین هست، که هست، با توجه به همین «دو» فاکتور اخیر در تاویل متن چرا آقای «پیروز رها» فکر می‌کنند، نسبت دادن مارکسیسم روسی به نویسندگان «اطلاعیه» نارواست و یا از آن گله دارند؟

خوب! شاید عزیز ما، «رها»، می‌خواهد بگوید، یا به نظر می‌رسد (به طور ضمنی چنین ادعا می‌کند) که مارکسیسم تکصدائی روسی سیستم مرجع شخص ایشان نیست! من شخصا صرفنظر از چیستی سیستم مرجع دیگر و مورد توجه ایشان بواسطه‌ی فاصله گرفتن ضمنی‌شان از مارکسیسم روسی از این ادعا استقبال می‌کنم و اصراری ندارم که ایشان را متعهد به این دریافت قلمداد بکنم! ایشان اما اگر سیستم مرجع دیگری غیر از مارکسیسم روسی برای تفسیر گفته پیشنهاد می‌کنند، باید لطف بکنند و توضیح بدهند چگونه و به چه اعتبار در سیستم مرجع دیگر (هر چه هست) دلالت مفهومی/معنائی «مبانی مشترک نظری» معنائی غیر از تکصدائی موجود در مارکسیسم روسی می‌دهد! نقطه‌ی عزیمت من طبعا این است که ایشان تفاوت معنای «خواست‌های مشترک» و «مبانی مشترک نظری» را می‌دانند و متوجه هستند آنچه در «اطلاعیه‌» آمده عمدتا خواست‌های مشترکند و نه «مبانی مشترک نظری»! در «اطلاعیه» فقط ذکر شده نقطه‌ی عزیمت جمع «مبانی مشترک نظری» است که من آن را تکصدائی تاویل کرده و می‌کنم!

۲) آیا وحدت فقط بر پایه‌ی خواست‌ها یا وجوه مشترک صورت می‌گیرد؟

به هیچ وجه! بنیاد وحدت نه فقط این‌همانی، بلکه فائق آمدن بر نااین‌همانی (کثرت) از طریق تولید اجماع است! در حاشیه باید گفت: اگر چه هژمونی بسیار پیچیده‌تر است اما در نهایت چیزی جز فائق آمدن بر کثرت نیست! باید حتما همینجا افزود فائق آمدن به معنای ازاله‌ی نا‌این‌همانی(ها) نیست، بلکه به رسمیت شناختن نااین‌همانی‌ها و تولید اجماع با عزیمت از آنان است! در وحدت قرار است چیز دیگری تولید شود که افراد (یا اجزاء)، هیچیک از آنان، محصول یعنی حزب یا جبهه نیستند: قرار است یک حزب فراگیر، جبهه و غیره نتیجه‌ی وحدت باشد که متمایز از هر یک از اجزاء است و این امر میسر نیست مگر از طریق اجماع و شکلگیری مکانیسم تولید آن!

انشعابات راه‌ کارگر را مورد توجه قرار بدهیم! تصور نمی‌کنم کسی ادعا بکند که اعضای جریان‌های مختلف راه کارگر در همه‌ی امور مثل «جن» و «بسم‌الله» بوده‌اند و یا شده‌اند و از این رو انشعاب و ریزش شده است. نه! مطمئن می‌توان این‌همانی‌های بسیاری در آنان نیز یافت! چرا این‌همانی‌ها عمل نکرده‌اند و چرا جریانات مختلف در راه کارگر بر اساس این‌همانی‌ها (یا مشترکات) نتوانستند وحدت خود را حفظ بکنند؟ احتمالا: ۱) با تبدیل هر مورد اختلافی به یک اصل بنیادین (می‌توان روند این دگردیسی را یکی از اثرات شگفتی آور گفتمانی و اثر القائی قدرت دانست!) ۲) مارکسیسم روسی و تکصدائی حاکم بر این جریان، ۳) عدم وجود مکانیسم تولید اجماع و ۴) عدم وجود مکانیسم حل مسئله‌ی قدرت. در چنین شرایطی اساسا تمام خواست‌های مشترک، «مبانی مشترک نظری» (مارکسیسم روسی)، دشمن مشترک، سنن یکسان مبارزاتی، آداب و مراسم یکسان، سمبل‌های یکسان و غیره یا در یک کلام تمام این‌همانی‌ها عمل نمی‌کنند. اختلاف بدل به تضاد و منفیت تضاد بواسطه‌ی اثر القائی قدرت یا بدل شدن موضوع اختلاف به اصل، بدل شدن «یک بدل به دو» (هگل، مارکس، لنین، مائو و بادیو) یا انشعاب میشود. (البته به شکل غیر دیالکتیکی، توجه شود به منفیت کاذب تضاد در اثر القا‌یی قدرت) به عبارت دیگر وقتی «ارباب حاجت» (حافظ)، رسیدن به حاجت را منوط به «رهبری» و سلطه‌ی صدای خود کرد، انشعاب حتمیت دارد!

۳) نحوه‌ی تقرب به وحدت (چه در سطح گردهمائی ها با پیشوند «هم» و چه غیر آنان): آیا تا کنون این چنین نبوده است: عده‌ای یک «برنامه» (بگوئیم یک سلسله خواست) ارائه کرده‌اند و از دیگران در بهترین حالت خواسته‌اند بر مبنای آنان (که البته معمولا لقب موقت نیز دارند) وارد جمع بشوند؟

با این اقدام در واقع چه اتفاقی می‌افتد؟ ابتدا به ساکن پروبلماتیک وحدت (جدا از پروبلماتیک سیاست/قدرت) به شکلی تعریف می‌شود که در آن مسئله‌ی وحدت به چیزی شبیه بستن یک «قرارداد» یا نوشتن یک توافقنامه معمولا در مورد خواست‌ها تقلیل می‌یابد!

بدین ترتیب وحدت که یگانگی در کثرت، خواست تکاثف روابط قدرت که یکی از شروط هژمونی است، از مجرای مبارزه حزبی و تولید «روزمره» اجماع که مختص یک حزب زنده است، در یک تقرب سنتی به پذیرش یک «قرارداد» تقلیل پیدا می‌کند (که فقط، حداکثر در بهترین حالت شکل تجلی نهائی «تحقق» وحدت می‌تواند باشد)! در این راستا آنچه دیده نمی‌شود روند شکلگیری تعادل در تناسب قواست که در نهایت چیزی جز روند تعادل در علائق طبقاتی و خواست قدرت نیست! «قرارداد» که باید محصول شکلگیری تعادل در روابط قدرت نامتقارن در یک دوره باشد، در تقرب سنتی بدون سازماندهی پیش‌شرط‌های آن یعنی سازماندهی مبارزه در وهله‌ی مختلف حیات نظری، سیاسی، سازمانی برای وحدت (بر سر نحوه‌ی دخالت فردی و جمعی در انقلاب) ارائه می‌شود!

تقرب به وحدت به عنوان یک «قرارداد» و پیشنهاد پذیرش یک قرارداد (بدون اینکه روابط قدرت تعادل یافته باشند و یا مکانیسمی برای حل مسئله تولید شده باشد) بنیاد دریافت سنتی از وحدت است! حال واژه‌ی پیشنویس یا موقت به آن افزوده بشود/نشود تغییر جدی‌ای صورت نمی‌گیرد! «پیش‌نویس» و «موقت» هیچگاه چیزی بیش از خواست گرفتن زمان (به سبک «جهان سومی») برای تثبیت تناسب قوای نامتقارن نبوده است یا به بیانی عامیانه گرفتن زمان برای جا انداختن «خط» نبوده است!

۴) خود خواست‌ها: می‌توان با قطعیت تمام خواست‌های یک سوسیالیست را در یک جمله خلاصه کرد: عدالت و آزادی در تمام وجوه حیات اجتماعی! تشخص خواست عدالت و آزادی اما محصول تحلیل مشخص از شرایط مشخص است!

انسان سوسیالیستی که می خواهد مبارزه بکند و مسئله‌اش تغییر در وضعیت به نفع فرودستان است (تز آخر  فوئریاخ) باید جمله مشهور لنین را آویزه‌ی گوش بکند: «روح زنده‌ی مارکسیسم در تحلیل مشخص از شرایط مشخص نهفته است»! خواست‌ها (اگر قرار نباشد فهرست آرزوها باشند)، چه خواست‌های دوره‌ای، میان‌دوره‌ای، درازمدت و غیره نیز از تحلیل مشخص از شرایط مشخص در سطح ذیربط، ساختی و غیر ساختی، نتیجه می‌شوند!

اشتباهی که دوستمان رها در قرائت متن من (لینک زیر) کرده است را باید تصحیح کرد: نه خود تحلیل فی‌نفسه باید یکسان باشد، بلکه نتایج سیاسی-عملی از آن باید مشخص و همگرا باشند یا امکان همگرائی در آنان وجود داشته باشد!

«اطلاعیه» که «رها» در نوشتن آن شرکت داشته است، نه فقط بر اساس سنت موجود خواست‌های مشترک را صورتبندی کرده است بلکه آنان را از اصول و نظریه‌ی تاریخ نتیجه گرفته است و بدین ترتیب بدل شده است به یک سلسله خواست مجرد! هم «اصول» فهمیده نشده‌اند و هم خواست‌ها به اعتبار تجرد آنان بی معنی‌اند! خواست‌ها که باید بازتاب انتقاد اجتماعی از وضعیت (واقعیت) باشند، از انتقاد به واقعیت (سرمایه‌داری پیرامونی) نتیجه نشده‌اند بلکه از اصول نظری! خواست‌هائی که در آمریکا اعتبار دارند نمی‌توانند عینا در ایران اعتبار داشته باشند یکی در «راس» سلسله مراتب در سیستم و دیگری در پائین سلسله‌مراتب در سطح بین‌المللی قرار دارد، مگر اینکه فقط مرجع سرمایه‌دارانه بودن دو حلقه بدون توجه به مرکز و پیرامون در سیستم باشد (به مفهوم انتقاد نزد مارکس منجمله در بحث با روگه و به ایدئولوژی آلمانی برای فهم رابطه‌ی انتقاد و واقعیت رجوع شود.)

اگر چه توسط «رها» یک قیاس مع‌الفارق بین «اطلاعیه» و «مانیفست» صورت گرفته است، اما با این همه باید گفت که خود قیاس به طور ضمنی مبین این امر است که خواست‌ها ربط مستقیمی به ایران ندارند و عمدتا خواست‌هائی هستند که شاید یک «بین‌الملل» در سطح جهان بتواند مطرح بکند! (شاید! به خاطر اینکه باز هم بر اساس تحلیل مشخص سیستم سرمایه‌داری سلسله مراتب‌یافته‌ی بین‌المللی فعلی و نه قرن ۱۹ یا بیستم باید بررسی بشوند و احتمالا تجدید نظر در آنان صورت بگیرد!)

بدین ترتیب می‌توان گفت: خواست‌های بلوک، چه خوب و چه بد، نه خواست‌، بلکه لیست آرزوهای مجرد هستند!

ارتجاع پشت در در انتظار است! به خاطر فقط همین یک داده وحدت ضروری است! در این لحظه مسئله‌ی اصلی یک برنامه‌ی عمل برای وحدت است و نه یک برنامه‌ی عمل برای انقلاب و نه فهرست خواست‌ها یا …! برنامه عملی انقلاب و خواست‌ها را حزب/جبهه/جنبش در طی روند وحدت و یا در نهایت پس از وحدت ارائه خواهد کرد یا باید ارائه بکند! وظیفه عاجل ما دعوت به گفتگو بین سوسیالیست‌ها اعم از متشکل و منفرد و سازمان‌دهی این گفتگوها و تلاش برای وحدت (تولید اجماع بین عناصر نااین‌همان) ‌است. وظیفه‌ی ما (دوستان بلوک، همه‌ی سوسیالیست‌های ایرانی) در عین حال نقد افراد و جریاناتی است که به این مهم نمی‌پردازند و از آن به هر دلیل سر باز می‌زنند و یا در این راستا طامات می‌بافند! به عبارت دیگر جبر زمانه را ندیده می‌گیرند و به بیانی ماکیاولیانی فاقد «فضلیت» Virtueسیاسی هستند و نمی‌توانند شرایط را درک بکنند! در این دوره باید ما تلاش بکنیم تا امر زیر را بدل به پرنسیپ بکنیم: هر سوسیالیست یا جریان سوسیالیستی که ادعای رهبری می‌کند، باید توانش را در پیشبرد خواست و سازماندهی وحدت نشان بدهد. باید نشان بدهد می‌تواند روند بدل شدن «شب، شط علیل» را به «شب شط جلیل … پر مهتاب» (اخوان) را از مجرای وحدت رهبری بکند و خط بطلانی بر محتوی فلسفی «کتیبه» بکشد! تحقق آزادی و عدالت میسر است. این امر امروز از مجرای وحدت سوسیالیست‌ها می‌گذرد!