دکتر محمود مسائلی :
پرسش ها: آیا سیاست علم و یا هنر اداره جوامع برای تامین امنیت مردم و رفاه آنهاست یا اینکه ابزاری است برای حفظ منافع فردی و گروهی؟ اگر اولی درست است، چرا صدای مردم، بویژه آنانی که در کشورهای غیر دمکراتیک زندگی می کنند، هرگز شنیده نشده و فریاد دادخواهی آنان به جایی نمی رسد؟ اگر دومی درست است، پس چرا دستگاههای عریض و طویل دولتی با صرف هزینه های بالا ایجاد شده و یا علم سیاست در دانشگاه ها تدریس می شود؟ از همه مهمتر، چرا سیاست به هرزگی کشیده می شود؟ چه کسانی از آن سود می برند؟
طرح موضوع
در جهان سیاست، هم از زاویه دید نظری و هم از نقطه نظر کاربردی، گمراهی هایی درخصوص مفاهیم بنیادین و نظریه هایی که برای طرح موضوعات و مباحث به کار گرفته می شوند، وجود دارد که فقدان توضیح و واشکافی دقیق آن ها مردم را از درک صحیح کارکرد سیاست و نظارت بر آن باز می دارد. در نظام های غیر دموکراتیک به دلیل همین گمراهی ها مبارزات مردمی برای رهایی بخشی و احقاق حقوق ذاتی و اجتناب ناپذیر خود کمتر قرین توفیق بوده اند. به عنوان مثال هرگاه سخن از حقوق بشر به میان میآید، به درستی روشن نیست که منظور از حق چیست و بشر کدام است، و هرگاه این حقوق توسط حکومت نادیده گرفته شود، راههای احقاق حق چگونه باید دنبال شود. علاوه بر این، همین بحث موضوع حقوق بشر عمدتا در چارچوب جریان اصلی حقوق مورد استناد قرار می گیرد. در نتیجه مردم را از درک صحیح ساز و کارهای پیچیده حقوقی که متخصصان از آن آگاه هستند، و یا درک انتقادی از فلسفه حقوق بشر و یا سیاستهای حقوق بشر که به شکل ابزاری برای پیگیری اهدافی مورد استفاده قرار می گیرد، دور نگه می دارد. مفاهیم سیاسی مانند قدرت، حاکمیت، دولت، مشروعیت و امثالهم همه از این نارسایی ها در توضیح صحیح و کاربرد آن ها رنج می برند، و از همه مهمتر به دلیل ابهام در معانی که با خود حمل می کنند، چه بسا تبدیل به ابزاری برای گمراه ساختن بخش عمده ای از مردم می شوند.
مفاهیم سیاسی گاهی نقش برچسب هایی را ایفا می کنند که برای مقاصد خاصی و توسط گروه های که در قدرت هستند، و یا آنهایی که می خواهند سهمی در قدرت داشته باشند، ساخته می شوند. این ساختارهای اجتماعی این توان مهیب را دارند که بخش عمده ای از مردم را به سوی اهدافی بسیج و گسیل دارند که ممکن است ضرورتا با نیازهای واقعی مردم ارتباطی نداشته و نمی توانند بر الگوهای سرکوب غلبه کنند. به عنوان مثال، برای محکوم ساختن حاکمیت در نقض فاحش حقوق بشر، کسانی دست به تهیه و توزیع دادخواهی هایی زده و از مردم می خواهند آنها را امضا کنند. اغلب گفته می شود که این دادخواهی ها در صورت دریافت ده هزار امضا به دادگاه لاهه رفته و از این طریق حقوق بشر قربانیان ظلم و سرکوب حکومت احیا می شود. در حالیکه این موضوع امید زیادی را در میان مردم بر می انگیزد، به درستی نشان نمی دهد که اولا کدامین از میان دو نهاد قضایی بین المللی مستقر در لاهه صلاحیت لازم برای دادخواهی مردم را دارد، و آیا این دادگاه ها می توانند به موضوع نقض حقوق بشر ورود نمایند یا نه؟ و معلوم هم نیست که ساز و کارهای متناسب می بایست در مجموعه دادگاه های مذکور قرار دارد، و یا می بایست موارد نقض نظام وار حقوق بشر را به ارگانهای ذیصلاح زیر مجموعه سازمان ملل متحد ارجاع داد، و یا حتی می تواند از نهادهای جامعه مدنی بین المللی مدد جست؟
در میانه این سردرگمی ها، موضوعات اخلاقی و مرتبط با شرافت انسانی، که اغلب مخدوش شده، و به ویژه به دلیل بی اعتنایی به هنجار هایی که باید حتما مراعات شوند، آسیب های زیادی به اندیشه سیاسی رهایی بخش وارد می سازند. طبیعی است که ماحصل این غفلت ها چیزی بجز فریب دادن مردم، گمراه ساختن آنها از اندیشه کردن صحیح انتقادی، و ایجاد انحراف در مسیر مبارزات موثر نخواهد بود. یکی از این موضوعات هنجاری مباحثی است که زیر عنوان غیر سیاسی سازی، فعالیت حقوق بشری، و یا انجام اقداماتی برای دستیابی به اهداف سیاسی است. این نوشتار کوتاه توضیح می دهد که کسانی از این سردرگمی ها استفاده کرده و با طرح مباحث فریبنده، ذهنیت مردم را از هدایت در مسیر کارساز رهایی بخش باز می دارند. در ادبیات فلسفه سیاسی اینگونه افراد با یک لقب مشخصی تعریف می شوند که جامعه فارسی زبان با آن آشنا نیست: “بی فرهنگ” و یا “هرزه سیاسی”[1]. بی فرهنگ و یا کسی که خلاقیت و هویت انسانی را به هرزگی می کشاند کیست؟
ریشه ها و مفاهیم
در سال ١۶۸٩، تعدادی از دانشجویان دانشگاه جنا در آلمان، در عکس العمل به کشته شدن یک دانشجو، ساکنین شهر جنا را بی معرفت، بی فرهنگ، و یا کسانی نامیدند که نمی توانند فهم صحیحی از معرفت و فرهنگ داشته باشند؛ یعنی کسانی که نادان هستند. اینها تصور می کنند که می دانند، در حالی که در حقیقت از معرفت انسانی تهی هستند. فرضاً با خواند چند بیت از یک مثنوی خود را صاحبنظر معرفی می کنند. به سرعت این واژه تحقیر کننده برای سرمایه داران و صاحبان املاک بکار رفت و راه برای کاربرد بیشتر آن هموار شد.[2]
متیو آرنولد جان تازه ای به این مفهوم و کاربرد آن بخشید. در ابتدا شاعر و سپس نقاد فرهنگی و اجتماعی، آرنولد به دلیل به چالش کشیدن سلایق و آداب طبقه اشراف و طبقه سرمایه دار نوین، که آنها را بی فرهنگ و هرزه اخلاقی می نامید، جایگاهی نوین در نقدهای اجتماعی باز کرد. این اندیشه ها در کتاب فرهنگ و بی نظمی که در سال ١۸۶٩ انتشار داد، این واژه را برای توضیح رفتارها و شخصیت گروه خاصی از مردم بکار برد. در فصل اول کتاب با عنوان “شیرینی و روشنایی” که با بهترین ویژگی های زندگی یعنی زیبایی و هوش ملازمه دارند، به نقد ساختارهای فکری و فرهنگ رفتاری پرداخت که قادر نبودند جایگاه انسانی زیبایی و ملاحت را درک کنند. در حالی که فرهنگ فراتر از امری مکانیکی است و به نبوغ و خلاقیت نظر داشته و با آن زیباترین ابعاد زندگی را به پیش می برد. لذا باید فقط اندیشه واقعی و زیبایی زندگی مورد نظر قرار گیرد. یعنی فقط شیرینی زندگی واقعی و نور حقیقی. اما هستند کسانی که می کوشند به قول خودشان به توده های مردم خوراک فکری خاصی بدهند که متناسب با شرایط آنهاست. آنها به توده های مردم تلقین می کنند که چگونه باید بیندیشند و چه آمال و آرزوهایی را داشته باشند. تشکل های مذهبی و سیاسی نمونه هایی از این شیوه کار روی افکار، اعتقادات، و باورهای توده های مردم است. ولی کارکرد فرهنگ این است که مفهوم تکامل انسان را در شرایط درونی او رشد و توسعه بخشد تا آنها را از خوی حیوانی جدا سازد. این همانند مذهب واقعی است که پادشاهی خداوند را در درون باورمندان ترسیم می کند تا نهادهای بیرونی. بنابراین فرهنگ به ذات خود، و ارزشی که به همراه دارد این است که خردمندی و زیبای بی نهایت را در انسان پرورش می دهد.[3]
ولی به فرهنگ عامه مردم نگاه کنید. از هر ده نفر انگلیسی نه نفر آنها باور دارند که بزرگی انسان به پول و ثروت بستگی دارد. اینها همان مردمان بی فرهنگ و معرفت، یا هرزه های اخلاقی” هستند.[4] با آنها نگاه کنید؛ روش زندگی آنان را در نظر بگیرید؛ عادتها و رفتار و صدای آنان را با دقت زیر نظر بگیرید. ادبیاتی که می خوانند؛ چیزهایی که به آنها لذت می بخشد؛ واژه هایی که از دهان آنها خارج می شود؛ و افکاری ذهن آنها را فرم می بخشد، آیا هر چقدر ثروت داشته باشند، می تواند آنها را از این خلقیات جدا کند؟ اما فرهنگ بگونه ای متفاوت عمل می کند. دیدگاه فرهنگی از زوال سطح آموزش طبقات پایینتر جامعه می کاهد. با قضاوتها و شعارهای از پیش طراحی شده سعی نمیکند آنها را به سوی این یا آن گروه خاص مورد نظر خود بکشاند. بلکه می کوشد تا بهترین چیزی که در دنیا اندیشیده شده و شناخته شده است را در همه جا جاری و ساری سازد تا همه انسانها بتوانند در فضایی سرشار از شیرینی و نور زندگی کنند. و این عقاید اجتماعی هستند که می کوشند با برقراری برابری زندگی را شیرین سازند. مردان بزرگ فرهنگ کسانی هستند که به اشاعه بهترین دانش و بهترین ایده های زمان خود دلبسته و در رشد و شکوفایی آن در میان مردمان می کوشند. اینان مردانی هستند که به تکامل شخصیت، ملایمت، شیرینی و نور زندگی می اندیشند، و در نقطه مقابل هرزه های فرهنگی که درک و فهم صحیحی از معرفت و تعالی روح و شخصیت انسانی ندارند.[5]
درحالی که خود به ارزشهای فرهنگی لیبرال پایبند بود، به نقد تفاسیری از لیبرالیسم می پرداخت که می توانست نظام اخلاقی جامعه را رو به تحلیل ببرد. در اینگونه جوامع، اهرم های فرهنگی در اختیار کسانی است که فقط به ثروت می اندیشن. اینگونه جوامع توسط کسانی اداره و کنترل می شود که بجز اعداد چیز دیگری نمی بینند. آنان بردگان پول و ثروت اندوزی هستند، هرچند که به غلط خود را لیبرال آزادی خواه می پندارند. اینگونه جوامع لیبرال نیستند، بلکه با ویژگی “پلوتوکراسی”[6] هویت می یابند. این هرزه گان مردمانی بی معرفت بوده و فقط و فقط برده خلق و خوی تباه کننده ثروت و مکنت هستند. بنابراین در مقابل نور و زیبایی زندگی و در برابر شیرینی تکامل روح و شخصیت انسانی قرار می گیرند. اینان هیچ اعتقادی به فرهنگ ندارند، بلکه به غلط باور دارند که عظمت کشور (انگلیس) فقط به ثروت و مادیت است. بنابراین برای عبور از این شرایط تباه کننده باید به آموزشهای لیبرال بازگشت، متون کلاسیک را مطالعه کرد، تا اهمیت حیات و زیبایی زندگی انسانی را دریافت.
پیشتر جوناتان سویفت[7]، خالق سفرهای گالیور، اینگونه افراد بی معرفت را کسانی می دانست که مغرور بوده و خود را بالاتر از دیگران می بینند و تصور می کنند. این احساس اغراق آمیز نسبت به خود فرد را نسبت به واقعیت کور کند و در نهایت او را به ورطه سقوط بکشاند. این غرور حاصل از عقلانیت روشنگری تهی از معنی که احساس سروری و برتری به مرد سفید در برابر دیگران می داد، توسط سویفت مورد کنکاشی نقادانه قرار گرفت. بی تردید غرور نیازی است که همه افراد احساس میکنند و می کوشند از طریق آن خود را نزد دیگران ستودنی تصور کنند. نتیجه این احساس غرور داشت این است که در روان انسان نوعی آمادگی برای ساختن شخصیت خویش و نیز تصویری دلپذیر از خود فراهم می آورد. اما سویفت نگران است که این غرور با توهم بیامیزید و انسان را به سوی بدی ها سوق دهد، یعنی شرایط ایجاد شود که در آن فرد به سوی حماقت خود بزرگ بینی کشیده می شود. به همین دلیل، غرور برای سویفت تبدیل به مایه اصلی فساد در جوامع انسان. جای تعجب نیست که این مکانیسم دفاع شخصی است که سویفت می خواهد در گالیور در طول چهارمین و آخرین سفر به نمایش بگذارد.
در این چشم انداز انتقادی، افراد سبک سری که خود را بالاتر از همه میبینند و با داعیه روشنفکری فاقد معنی و عمق، خوی غیر انسانی به خود می گیرند، تحقیر می شوند. اساسا واژه بی فرهنگ و یا بی معرفت، معنایی تحقیر آمیز با خود حمل می کند. بنابراین بی معرفت، یابی فرهنگ، و در نهایت “هرزه اخلاقی”، دلالت بر ویژگیهای فردی دارد که با توسل به ثروت و مادیت و یا اطلاعات وسیع ولی کم عمق و فاقد عناصر انتقادی خود، و زیر سایه روشنفکر بودن، میخواهد خود را بزرگ نشان دهد. در حوزه عمل سیاست این سبک سری و بی مایگی اینان به سوی اهدافی می برد که در نهایت به پاسداری از قدرت ختمی می شود. اینان افرادی هستند است که دیدگاهی تونل مانند دارند و با داعیه های غرورآمیز خود اندیشه های انسانی، معنویت، و غنای فرهنگ خلاق و رهایی بخش را به زوال و پوچی می کشاند. به همین دلیل هم واژه هرزگی میتواند بهترین عنوان برای توضیح رفتار و ویژگی این افراد باشد. در حقیقت مفهوم هرزگی بهخوبی میتواند خط حائلی میان انسانیت و بربریت؛ میان فرهنگ و پوچ نگری؛ بیان زیبایی و نور از یک سو و تاریکی و جهالت از دیگر سو؛ ترسیم نماید. بی معرفتی میتواند ویژگیهای افراد سبک سری را نشان دهد که در همان فضای قرن هجدهم عقلانیت تازه به دوران رسیده های بی ریشه ای بودند که فقط با توسل به عقلانیت ابزاری می کوشند خود را بزرگ جلوه دهند، در حالی که از هویت انسانی و معانی زیبای زندگی یعنی روشنایی و نور تهی بودند.
گوته اینگونه مردمان آنانی می داند که انتظار دارند همه مانند آنها فکر کرده و رفتار کنند؛ یعنی موجوداتی فاقد روح و عاری از هویت انسانی. اینها از ابعاد زیبایی شناسانه فرهنگ انسانی امتناع ورزیده و یا توانایی درک و فهم آن را ندارند. آنان هیچ مرز و محدوده ای از دانش و اندیشه کردن را نمی شناسند. به همین دلیل خود را در همه امور و زمینه ها به عنوان صاحبنظر مداخله کرده و چهره ای مبارز برای رهایی بخشی معرفی می کنند. و این درحالی است که منافع خاص خود را دنبال می کنند. اینها ممکن است تحصیل کرده باشند ولی از آن فقط به عنوان ابزاری برای منافع خویش استفاده می برند. مثل یک بانکداری که فقط پول را میبیند و هیچ نظریه ای نسبت به فرهنگ، ادب، و اخلاق، و خلاقیت انسانی ندارند. اینان به دلیل نداشتن اندیشه انسانی همه دستاوردهای گرانقدر تاریخ انسان را به هرزگی و زوال می کشاند. حال اگر این ابعاد زیبایی شناسانه کنار گذاشته شود چه چیزی برای بشریت باقی می ماند؟
ولی توجه به انسانیت در شرایط احساس همبستگی اخلاقی رشد کرده و راه را برای توسعه اصالت های انسانی هموار می سازد. حال هرگاه این شرایط به زوال کشیده شود، هرزگی سیاسی جای آن را میگیرد، و با خود اخلاقیات و انسانیت را نیز به سوی نابودی سوق می دهد. اما فرهنگ و اجزای آن مانند هنر، موسیقی، ادبیات، و یا حتی آشپزی، و اجزای ناپیدای آن مانند جوانمردی، شفقت، مروت، فداکاری، عدالت جویی، و آزادی خواهی، تجربه زیبایی شناسانه انسان را در متن حیات واقعی اجتماعی عمق بخشیده، و ظرفیتها را برای گسترش ارزشها و مبانی اخلاقی و اجتماعی توسعه می بخشند. حال هرگاه فردی با همان داعیه روشنفکری سبک سرانه این ویژگی های زندگی صحیح و با معنا را قربانی بزرگ نمایی خود سازد او هرگز نمی تواند قدم به عرصه فرهنگ گذاشته و راهی را برای اصلاح خود و بازگشت به جامعه انسانی باز کند. او نگرش اخلاقی خاص خود که توضیح دهنده منافع فردی است را دنبال کرده و همواره از زیبایی و زیبایی شناسی، و به تعبیر آرنولد، از شیرینی و روشنایی زندگی باز می مانند.
بی فرهنگی و نبوغ نوشته بوریس سیدیس در سال ١٩١١ ابعاد نوین تری به این مبحث افزود.[8] در در مقدمه کتاب به مزمت بی معرفتی که به شکل فرهنگ غالب در آمده است پرداخته و آنرا به نقد می کشد. وی توضیح می دهد که چگونه آموزش لیبرال جای خود را به آموزش فنی داده، علم به خدمت طمع ورزان گماشته شده، و آموزش و پرورش ماهیتی مکانیکی و نظامی پیدا کرده است. بانکدار موفق، رباخوار حریص، و بازرگان وطن پرست {ولی بی معرفت} به الگوهایی برای رهبران کشورها تبدیل شده اند. متفکر جای خود را به فعله، دانشمند به مکانیک، هنرمند به صنعتگر، و نابغه به بی معرفت هرزه داده است. در این شرایط، اطاعت کورکورانه به یک فضیلت تبدیل شده است. دولتها مردمان را به بردگی کشاندند، و آنانی که داعیه فرهنگ بودند به کشورهای ضعیف حمله کردند، و کسانی که این اعمال غیر انسانی را مرتکب شدند به عنوان قهرمان مورد قدردانی و تجلیل قرار گرفتند. انسان هرگز نمی توانست به این سطوح پایین از فهم و معنویت و انسانیت سقوط کند. ماحصل این شرایط از دست رفتن صراحت، استقلال فکری، گشاده رویی، و استقامت می باشد. بنابراین باید به همان اصالت های فرهنگی انسان ساز بازگشت. این تنها طریقی است که می تواند جامعه بشری را به سرمنزل سعادت برساند.
هرزگی سیاسی در فلسفه اخلاق
امانوئل کانت در مقاله بر اساس دیدگاه رایج: ممکن است در نظریه درست باشد، اما قابل اعمال به شرایط عینی نیست[9] که در سال ١٧٩٣ انتشار داد، این مبحث بیدارکننده را با بیانی متفاوت و با زیبایی تمام به نمایش گذاشت. این مقاله در حقیقت، پاسخی بود به نقطه نظرات فلسفی “کریستین گرو”[10] که با هم صدایی با اندیشههای هابسی یک قرن پیش، استدلال می کرد که هدف از انجام سیاستگذاری اجتماعی پیشبرد موفقیت آمیز اهداف آن است و نیازی به احیا و تکیه بر ارزش های انسانی نیست. به نظر “گرو” اندیشه های اخلاقی مبتنی بر وظیفه ناب برای انسانیت خیلی رسمی و فاقد توانایی کاربرد عملی می باشند. این دیدگاه شدیداً مورد اعتراض کانت قرار گرفت. بنابراین در مقاله مذکور، و سپس با مقاله دیگری با عنوان آیا نژاد انسانی روبه پیشرفت می باشد؟[11] که در سال ۱۷۹۵ انتشار یافت، کانت اعتراض خود را به اینگونه اندیشه های حساب گرایانه، به بدیع ترین شکل ممکن به تحریر در آورد. اوج تکامل این اندیشه ها در مقاله صلح پایدار که در سال ١٧٩۵ انتشار یافت تبلور پیدا کرد.[12]
برای فهم بهتر این اندیشه اخلاقی کانت مناسب است نگاه سادهای به اهم نقطه نظرات مخالفین اندیشه او داشته باشیم. کانت در مقاله اول مذکور در ابتدا به بررسی نظریه توماس هابس می پردازد که معتقد بود امکان ندارد که مردم بتوانند در مقابل قدرت مطلق نیروی حاکمه مقاومت کنند. پذیرش فرمان حاکم، لازم الاجرا و ضرورت حفظ امنیت سیاسی جامعه می باشد.[13] چهره دیگر موضع موسی مندلسون[14] فیلسوف برجسته یهودی هم عصر کانت است که معتقد بود نژاد انسانی به خودی خود قابلیت پیشرفت اخلاقی ندارد مگر اینکه در پرتو الهیات و لطف خداوند به این هدف نائل شود.[15] کریستین گرو نیز با تاثیر از نظریه های تجربهگرایی توضیح می داد که اندیشه های اخلاقی ناب هرگز نمیتواند انگیزشی برای اقدام در عرصه جامعه ایجاد کند زیرا که مردم بر اساس احساسات عواطف و نیازهای طبیعی خود رفتار میکند.
در مواجهه با این استدلال ها که به نظر کانت امکان لغزش فکری را در پی داشته و مردمان را به سوی همان بی معرفتی و هرزگی خلاقیت انسان سوق می دهد، کانت معتقد بود که تنها با تبعیت از فرمان مطلق اصل انسانیت است که می توان از لغزش جلوگیری نمود. و دقیقاً همین اصل است که زندگی عملی و اجتماعی را بر بنای اصول اخلاقی استوار می دارد. بنابراین اگر قرار است قانونی در جامعه به وجود آید، هم قانونگذار و هم موضوع قانون باید مردم باشند . به همین دلیل، فرمان مطلق اخلاق می بایست در مقامی بالاتر از انگیزش های تجربی و صرف پیشبرد موفقیت آمیز سیاستگذاری ها باشد. از اینروی، نظریه های قراردادهای اجتماعی که این نوع ویژگیها را از نظر دور میدارند، نمیتوانند درهای سعادت را به روی انسان ها گشوده و بنای جامعه آزاد را بنیاد نهد. فقط یک فرمان وجود دارد و آن این است که می بایست از جانب وظیفه مطلق برای انسانیت باید برانگیخته شده بر اساس آن اقدام شود. این در حالی است که گرو مردم را موجوداتی سیاسی می دید که در جستجوی خوشبختی خویش از طریق ساختارهای اجتماعی می کوشند به نیازهای طبیعی خود پاسخ گفته و این ضرورت آنها را بر می انگیزد تا بر اساس رهنمود تجربی رفتار نمایند.
در اعتراض به این نظریه های تجربه گرایانه که اهمیت فرمان اخلاق برای انسانیت را نادیده میگیرند، کانت این پرسش را مطرح میساخت که اساسا چگونه میتوان زندگی اجتماعی را با حفظ آزادی اراده و استقلال فکری انسانها تعریف کرد. یعنی اینکه چگونه می توان حیات اجتماعی را بر اساس اصل انسانیت و فرمان مطلق احترام به ارزش و مقام انسان تعریف کرد؟ کانت خود پاسخ میدهد که تنها از طریق قوانین مدنی امکان حیات اجتماعی فراهم می شود که در آن هر فردی در جامعه به عنوان یک انسان بتواند هویت خود را به نمایش بگذارد. منظور اینکه اصل اخلاق معیار ارزش و مشروعیت سیاست و نهادهای ناظر بر آن باشد. برای این امر قوانین باید سه ویژگی مشخصه را به طور تکاملی با خود به همراه داشته باشند. اول این است که آزادی فرد به عنوان یک انسان در جامعه محفوظ بماند. دوم برابری اعضای جامعه تضمین می شود. و سوم اینکه استقلال انسانها به عنوان شهروندان مورد احترام قرار گرفته و به پیش برده شود. هرنوع غفلت نسبت به این این اصول اخلاقی غیرقابل انکار نتیجه ای بجز به هرز کشاندن سیاست و زوال قوای فرهنگی جامعه نخواهد بود.
به عنوان نتیجه گیری می بایست یکبار دیگر تاکید کرد که هر نوع انحرافی از اصل مطلق احترام به انسان، زیر هر عنوان و یا مصلحتی که توجیه شود، نتیجه ای بجز به هرز بودن هویت، فرهنگ، و ارزشهای انسانی به دنبال نخواهد داشت. بنابراین، تنها سیاستهایی می توانند ارزش انسانی داشته باشند که این فرمان مطلق اخلاقی را به عنوان انگیزش اصلی انتخاب کنند. نادیده گرفتن ارزش انسان در سیاستگذاری ها، هرزگی سیاسی و از نقطه نظر اخلاقی مذموم است.
بازنشر از سایت آگورا و با سپاس از رسانه محترم میهن
دکتر محمود مسائلی
بنیانگذار و دبیرکل اندیشکده بین المللی نظریه های بدیل – مقام مشورتی نزد ملل متحد
بنیانگذار و مدیر مرکز مطالعات عالی حقوق بشر و توسعه دمکراتیک
[1] Philistine: A person who is hostile or indifferent to culture and the arts, or who has no understanding of them
[2] Estelle McIlvenna. (1939). The Philistine in Sturm und Drang. The Modern Language Review, Vol. 33, No. 1, pp. 31-39.
[3] Matthew Arnold. (1869/1993). Culture and Anarchy. Cambridge University Press, pp. 61-62.
[4] Ibid., p. 65.
[5] Ibid., p.66.
[6] Plutocracy
[7] Jonathan Swift (1667-1745).
[8]Boris Sidis. (1911). Philistine and Genius, New York, NY, US: Moffat, Yard & Company.
[9] On the Common Saying: That May be True in Theory, but it does not Apply in Practice
[10] Christian Garve (1742-98).
[11] An Old Question Raised Again: Is the Human Race Constantly Progressing?
[12] Toward the Perpetual Peace
[13] On the Common Saying: That May be True in Theory, but it does not Apply in Practice, 8:290-292.
[14] Moses Mendelssohn (1729-86).
[15] On the Common Saying: 8:308.